خراسان نوشت: قصههای تلخ هیچوقت از تاریخ پاک نمیشوند. قصه شهید فائزه منصوری با عبدالحمید ریگی هم از جمله قصههایی است که با فیلم سینمایی «شبی که ماه کامل شد» در پستوی تاریخ نماند و مردم با آن برای سرنوشت فائزه اشک ریختند.
شهید فائزه منصوری، دختر 14 سالهای بود که با عبدالحمید ریگی 21 ساله جزو گروهک تروریستی ریگی ازدواج کرد. مدتی در زاهدان و تهران و بعد هم در پاکستان زندگی کرد. روزگار بر فائزه سخت و سختتر میگذشت تا این که او نیمهشبی به دست همسرش در پاکستان شهید شد. قصه فائزه تمام شد اما قصه پسرش متین که در سال 80 و دوقلوهایش مونا و مبینا که چهار سال بعد به دنیا آمدند، ادامه داشت. فرزندان فائزه چند سالی است که پس از پشت سر گذاشتن سختیهای بسیار از پاکستان به ایران برگشتهاند. متین 20 ساله و مونا و مبینا 16 ساله حال به دنبال ساخت یک زندگی جدید هستند. در مینی پرونده امروز زندگیسلام با «متین»، فرزند بزرگ شهید فائزه منصوری درباره اینکه چطور این روزها را پشت سرگذاشته است، گفتوگو کردیم.
در جست وجوی همیشگی مادر
متین منصوری سال 97 به ایران آورده شد. او نام خانوادگیاش را از ریگی به نامخانوادگی مادرش تغییر داده است و از تصمیم خواهرانش برای همین تغییر بعد از 18 سالگیشان میگوید. متین درباره شب شهادت مادرش میگوید: «من از اتفاقی که برای مادرم افتاد بیخبر بودم. آخرین بار که مادرم را به خاطر دارم با پدرم دعوایش شده بود. گفت میخواهم بروم ایران و ما از او خواستیم تا ما را هم با خود ببرد. مادرم قبول کرد. روز بعد از شهادتش از پدرم پرسیدم مادرم کجاست؟ گفت مادرتان به ایران رفته است. بعد میآید و شما را هم میبرد. یک خانه دوطبقه در پاکستان داشتیم. همان شب شهادتش، پدرم، مادرم را در طبقه بالا گذاشته بود تا ما متوجه چیزی نشویم. من تا مدتها فکر میکردم مادرم ایران است و چون بچه بودم نمیتوانستم به ایران بیایم و دنبالش بگردم. ما زیر نظر عموها و خانواده پدریام بودیم. وقتی ماجرا را فهمیدم که به جز یکی از عموها همه کشته شده بودند و به وسیله وزارت اطلاعات به ایران آمدیم.»
پدرم تحت تاثیر عبدالمالک بود
مونا و مبینا بعد از شهادت مادرشان روزهای سختی داشتهاند. مونا اکنون 16 ساله است. او به اجبار مادربزرگ پدریاش در 13 سالگی ازدواج کرد و یک دختر 2 ساله دارد. مونا از همسرش جدا شده و حال به همراه دختر و برادرش در تهران زندگی میکند. متین معتقد است به عنوان تنها مرد خانواده، وظیفه سختی در قبال خواهرانش دارد. او در این باره میگوید: «دو خواهرم خیلی سختی کشیدند. حالا تنها کسی که دارند من هستم و دوست دارم برای آنها هم پدر باشم هم مادر. دو خواهرم را در بچگی شوهر دادند. اختیارشان دست خانواده پدرم بود و نمیتوانستند کاری کنند. البته هردو از همسرشان جدا شدند و مبینا به تازگی زندگی جدیدی تشکیل داده است. من، مونا و دخترش مایا با هم زندگی میکنیم.» متین ادامه میدهد: «فکر نمیکردم پدرم با مادرم چنین کاری بکند. او زمانی عاشق مادرم بود. به نظرم همه اینها تحت تاثیر عبدالمالک بوده چون یک فرد عاشق هیچ وقت نمیتواند با عشقش چنین کاری بکند. الان که برگشتهایم مردم از دیدنمان و این که زندگی خوبی داریم خوشحال میشوند.»
یک هیچ به نفع صبوری
در ذهن من همه اتفاقات زندگیام مرور میشود و این سخت است. متین این را در پاسخ به حسش به چالشهایی که از سر گذرانده و اکنون هم با آن درگیر است، میگوید. او این طور ادامه میدهد: «فیلم «شبی که ماه کامل شد» شاید یک درصد از زندگی ما بود. آن هم بیشتر بخش عاشقانهاش. به هر حال فیلم است و نمیتوان به آن ایراد گرفت. اتفاقات و سختیهای زیادی بود که به تصویر کشیده نشده است. اگر قرار بود خودم فیلم زندگیمان را بسازم از همه سختیها و اتفاقات تلخش میگفتم. پیامهای زیادی از مردم دارم که میگویند عبدالمالک پدرش، برادرش یا یکی از اعضای خانوادهاش را کشته است. این برای من خیلی سخت است و خودم فکر نمیکردم چنین روزهایی داشته باشم.» او میگوید: «سن و سالی نداشتم که مادرم شهید شد. تصویر زیادی از مادرم در ذهنم نیست اما با او ارتباط خوبی داشتم. هر وقت داییام میآمد با او بازی میکردم و دوستش داشتم. اگر به گذشته برمیگشتم اجازه نمیدادم این اتفاقات برای مادرم و داییام بیفتد (بغض میکند) همه در زندگیشان سختی دارند ولی خدا به همان اندازه به آنها صبر میدهد و من تحملش را داشتم. بعضی وقتها این مرورها اذیتکننده میشود اما نمیشود بگویم میتوانم به راحتی همه این اتفاقات و سختیها را کنار بگذارم و فراموش کنم.»
2323
آخرین دیدگاه