به نظر میرسد نام مجموعه داستان «ما گمشدهایم» از جملهی ما گمشدهایمِ داستان «چشم مار» از همین مجموعه میآید؛ نامی که با هوشمندی و بهدرستی انتخاب شده از آن جهت که مضامین داستانها به گمشدن و نوعی استحاله بازمیگردد.
مرجان صادقی: مرز قاطعی که بین خیال و واقعیت در ذهن شخصیتهای داستانها میگذرد مرز مشخصی نیست و معمولاً خواننده در همراهی شخصیتهای گمشده به داستانها آگاهی پیدا میکنند. غلامحسین دهقان نویسندهی کتاب تطور و دگرگونی درونی شخصیتها را دستمایهی داستانپردازی کرده. او در مورد این هماهنگی مضمون در پرداخت داستان میگوید:در اغلب داستانهای این مجموعه سعی کردهام نگاهی داشته باشم به آدمهای در حاشیه. آدمهایی که خواسته یا ناخواسته، از متن اجتماع جدا مانده، یا کنار گذاشته شدهاند. نمایش تلاش و تقلای آنها برای رجعت به متن و بازپسگیری هویت فردیشان، سوگواره و کابوسی است که لامحاله باید آن را از سر بگذرانند. درست است که هرکدام تقدیر و سرنوشت خودش را به دوش میکشد، اما در این سفر فردی جایی در تقاطع رؤیاهایشان به هم میرسند و در واگویههایشان برای هم، پی به سرنوشت مشترکشان میبریم
استحالهای تاریخی
داستان «جامانده» داستان مردی است به اسم سیا که افتخار انتخاب شدن در رژهی جشن ۲۵۰۰ سالهی شاهنشاهی را داشته؛
همهی کسانی که سیا را از نزدیک میشناختند، قصهی رژه رفتن او جلوی شاه و آدمهای کلهگنده را چند بار با آبوتاب از دهانش شنیده بودند. ص ۱۲
راوی در اکنون داستان دوست نزدیک سیاست. او به نقل از سیا میگوید سه چهار روز قبل از رژه او را کنار گذاشتهاند چون ریش او بهاندازه کافی بلند نبوده. سیا وقتی پرده از این راز برمیدارد که رفتارش عجیبی شده و مو و ریش خود را کوتاه نکرده.
همهی اینها به او هیبتی باستانی داده بود ص۱۷
بزنگاه داستان جایی است که عکسی از دیوارهی تخت جمشید میآورد تا نشان بدهد یکی از سربازهای سنگی روی دیواره نیست. سیا خود بهجای خالی سرباز میایستد تا وقتی حراست مجموعه از ورود او ممانعت میکند. سیا چند روز بعد مفقود میشود. تعلقخاطر سیا به نقش سرباز هخامنشی که از او به «نامردی» گرفته شده کمکم کامل میشود و به خواننده القا میشود. گفتوگوها مناسبتر و مثل ردپایی دارای نواخت و مقصد میشوند. رابطه سیا و سرباز هخامنشی که قرار بوده او در رژه نقشش را اجرا کند، فراتر از رابطه یک نقش و یک سرباز برای ایفای نقش است، این رابطه فقط یک رابطه عاطفی نیست. او شخصیت حقیقیِ خود را نفی میکند و به عبارتی سرباز در وجود او تجلی میکند و کمکم بهجای گمشدهی سرباز نقش ایفا میکند.
نیمرخ ایستاد جای خالی سرباز ص ۱۶
دهقان در مورد انتخاب نحوهی مرگ سیا و شباهتی که بین جسد او و سربازان تاریخی وجود داشت اضافه کرد:
مرگ سیا در پایان داستان "جاماند"، پایان یک فرد نیست. استحالهای ست تاریخی. شکستی مکرر زیر چرخهای ارابه پرشتاب تاریخ. فروشدن و برآمدنی مدام.
«میخواید رسول رو بسوزونید؟»
داستان در «پرترهی سوخته» از گمشدن مردی به اسم رسول و همزمانی آن با پیدا شدن شبح مردی با دستهای باز از درز دیوار و لابلای میخها شروع میشود. گرچه نگاه و نظر اهالی دِه در مورد رسول کم اثر و خنثی باقی میماند امّا در جایجای داستان ردّ بیتوجهی مردم به رسول و نپذیرفتن او بهعنوان یکی از اهالی وجود دارد. نویسنده داستان را در نقد رفتار جمعی مردم روستا نسبت به تبعیض و سکوت و انفعالشان در برابر زشتی رفتارشان نسبت به پسری که معلوم نیست پدرش کیست نوشته. پسر که حالا مرد بزرگی است و برای شورای روستا کاندید شده، از طرف مردم با بیتوجهی و توهین روبرو میشود مردم پوسترهای تبلیغاتی او را پاره میکنند و او را در جمع خود نمیپذیرند. تا اینکه رسول با طنابی روی جعبه برق میایستد و دوست شیرینعقلش صمد دستانش را به درخواست خودش با طنابی میبندد. این اعتراض رسول با سکوت همراه است. امّا وقتی اصرارهای سرسری مردم کارگر نمیافتد، او را به حال خود وامیگذارند. رسول ناپدید میشود و جعبهی برق آتش میگیرد.
چهار ماه و ده روز بعد از غیب شدن رسول نقش توی دیوار ظاهر شد. اولین بار حاج ولی او را دیده بود. ص۲۶
نقطهی عطف داستان نقش بچهها در به پرواز درآوردن بادبادکی با نقش صورت رسول است. در انتهای داستان خواننده صورت رسول را میبیند که در فراز آسمان روستا به پرواز درآمده.
چهرهی وصلهپینهی رسول هر لحظه از ما دورتر میشود. از این فاصله دیگر بخیهها و سوراخهای توی چهرهاش پیدا نبود. ص۳۸
این ناپدید شدن فقط در مورد رسول اتفاق نمیافتد. نقش صمد هم کمکم از نقش بقیه جدا میشود. وقتی اهالی تصمیم میگیرند دیوار را بسوزانند تا دیگر شبح مرد گمشده رویش آشکار نشود صمد به اعتراض لب باز میکند:
-میخواید رسول رو بسوزونید؟
دود سفید و غلیظی تمام دیوار را پوشاند.
-اینجوری که خفه میشه
صبح روز بعد از صمد خبری نیست و ظاهراً او هم به دیوار پیوسته. دهقان در مورد ایدهی همراهی صمد که به نظر عقل سالمی ندارد، با رسول در مواجهه با مردمی که خرافات و باور قدیمی درونشان ریشه دوانده اضافه کرد صمد، ذهنی است معصوم که از آلودگی خرافات و باورهای کهنه دورمانده و توان همراهی عصیان و سرکشی رسول را دارد.
بیشتر بخوانید:
ترسها و اضطرابهای خانواده، محور چند قصه در هم تنیده/هزارتوی تاریک و روشن خاطرات که دست از سر ما برنمیدارد
روایت شخصیتی گرفتار زندگی بیرویا و فلجکننده/ مردی که در خوابهایش لکلکی بزرگ است
معما و جادو در شهری که عادی نیست/گاهی داستانها نوشته میشوند تا کلمهای را نجات دهند
رستاخیز شبانهی مشنظر
رستاخیز شبانهی مشنظر در بیمارستانی در پای کوه اتفاق میافتد. پیرمردی که از به نظر بیماری غریبی دارد و نور آفتاب قاتلش است و مثل سمی او را از پا میاندازد، هر شب بعد از سرکشی به اتاقها به ایستگاه پرستاری سر میزد، مشت بستهاش را از جیب بستهاش درمیآورد و سنگریزهای در گلدان میانداخت. اگر سنگریزه سفید بود کسی در بیمارستان نمیمرد، امّا هر سنگریزهی سیاه نشان از مرگ یکی از بیماران بود. هیچکس او را نمیشناخت امّا جای ثابتی در بیمارستان داشت. اتفاق مرکزی داستان با مرگ مغزی نوجوانی است که عمو و پدر دوقلویش مدام پشت در انتظارش را میکشند. شبی که دستگاههای اکسیژن را از او برمیدارند جسد نوجوان و مشنظر گم میشود. این گمشدن ناگهانی در این داستان هم به شکل دیگری اتفاق میافتد. چهره انسانی مشنظر در داستان دیده نمیشود، آنچه میبینیم یک بیمارستان است که اتفاقی نادر آن را آشفته، میکند و فضای وهمآوری که نویسنده خلق کرده. دهقان در مورد پرداخت و پایانبندی این داستان میگوید چرخه روایت با دگردیسی و تکرار شخصیت مش نظر، کامل میشود
رسوم بدوی در فضای روستایی در داستان «مترسک و پرندههای سنگی» هم دیده میشود. اهالی روستا برای باریدن باران به قید قرعه مردی را شبیه مترسک به چوب بلندی میبندند و به او سنگ پرت میکنند. قرعه به نام «سلیم» میافتد. سلیم در این داستان مثل صمد در داستان «پرترهی سوخته» است که مورد ظلم واقع شده. دهقان از خاستگاه این رسوم در داستانهایش گفت: در جوامع ابتدایی باور به آیینها و انجام مناسک آیینی نوعی رستاخیز ارواح گمشده و پراکنده است و یکی شدن فرد در روح جمعی قبیلهست برای در امان ماندن از تهدیدهای دنیای ناشناخته پیرامون و تحمل درد و رنجهای جسمی و روحی که به فرد وارد می، شود
چشم مار و درخت انجیر
وجود جهانهای موازی، جادو و ساختار رازآلود در داستان «چشم مار» هم به چشم میخورد. در ابتدای داستان معمای گنج نزدیک درخت انجیر مطرح میشود. چند دوست مشغول حفاری هستند امّا با پرتاب سنگ از جایی ناشناس کارشان به تعویق میافتد. داستان به دنبال ادغام زمانی دیگر در دایرهای که با گچ ترسیم شده و مخاطب را به حدس معما نزدیک میکند.
برزو به اطراف دایره اشاره کرد: برای اینکه اونها نتونند از این دایره رد شن! ص ۷۶
کاملاً مشخص است نویسنده قصد ندارد مخاطب را با صحنههای تاریخی و پیدا کردن گنج درگیر کند بلکه روی جزئیات شخصیتها در همراهی زمانهای بیرون و درون دایره تمرکز دارد. مخاطب هر لحظه که در داستان میگذرد از شخصیتها دورتر میشود و هیچگاه با قطعیت به «آنها» نمیرسد. غلامحسین دهقان از وجود دایره برای رسم جادویی که طلسم گنج دارد استفاده میکند امّا به نظر لایهی پنهانی در داستانش مستتر مانده؛ او در اینباره میگوید: بیرون از دایره روایت، هر چه اتفاق میافتد، پریشانی و لقلقه ذهن و زبان است. درون حصار مدور ماجراست که داستان اتفاق میافتد و برای درک هستی و لایههای پنهان شخصیتها، ناگزیر به توجه و تمرکز بر دایرهای زمانی تنیده شده دور و بر اشخاص در مقاطع تاریخی مختلف هستیم. داستان، روایت رنج و تعبیدست که برای گشودن طلسم تاریخی میبریم و پوست انداختنی است که در چرخههای تاریخی تحمل میکنیم.
۵۷۵۷
آخرین دیدگاه