برای داشتن زندگیای معنادار دوستیهای عمیق و طولانی بسازید.
معنای زندگی چیست؟ احتمالاً این سؤال را وقتهایی از خودمان میپرسیم که در رسیدن به هدفی شکست خوردهایم یا تنها و دلشکستهایم. فرانک مارتلا، فیلسوف و روانشناسی که دربارۀ معنای زندگی تحقیق میکند، با ارجاع به تحقیقات مختلف، شرح میدهد که زندگی ما انسانها، بیش از همه، در پیوند با دیگر انسانهاست که معنا میگیرد. در دوستیهایی که میسازیم، در محبتی که نثار اعضای خانوادهمان میکنیم و در تجربۀ مشترکی که با آنها میسازیم.
فیلسوفی وارد میخانه شد و یکی از دائمالخمرها از او پرسید: «معنای زندگی چیست؟»
آن فیلسوف من بودم و این سؤالی است که همیشه ازم میپرسند، چون هروقت کسی میفهمد فیلسوف و پژوهشگر روانشناسی هستم و تخصصم معنای زندگی است، فوراً این سؤال را میپرسد.
آنقدر این سؤال را ازم پرسیدهاند که پاسخی کوتاه برایش آماده کردهام. پیش از آنکه پاسخم را بگویم، اول باید بگویم که حرفم دربارۀ معنای زندگی نیست، بلکه دربارۀ معنا در زندگی است و دو بخش دارد.
اول: معنا در زندگی به این برمیگردد که خودِ شما برای دیگران معنادار باشید.
به همین سادگی.
زندگی زمانی برایتان معنا مییابد که وجودتان برای دیگران معنایی داشته باشد: مثلاً با کمککردن به یک دوست، با گذراندن لحظهای خاص با کسی که دوستش دارید، یا با ارتباط با فیلسوفی خوشنیت و دعوت او به صرف یک نوشیدنی، هنگامی که از قضا حسابی به آن نیاز دارد.
بعد که حس کنیم زندگیمان برای دیگران معنا دارد، ارزشِ زندگیِ خودمان را هم درمییابیم. گرچه شاید جهان ساکت و خاموش باشد، اما دوستان و خانوادهمان، همکاران و همگروهانمان زندگی ما را سرشار از صداها و نظرها و انرژی و سرزندگی میکنند.
و کسانی که بیشترین معنا را برایشان داریم، همانهایی هستند که بیشترین ارزش را برایمان قائلاند. چنانکه فیلسوفی به اسم آنتی کائوپینن میگوید، کسانی که دوستمان دارند نمیتوانند کسی را جایگزین ما کنند: گرچه کودکان ممکن است از دست هرکسی کادو بگیرند، اما «اهمیت آن کادو به اندازۀ هدیۀ دستسازِ مادر یا پدرشان نیست». در روابط صمیمی، ما به صرف بودنمان نقشی بیمانند و جایگزینناپذیر برای دیگری ایفا میکنیم.
اگر یک چیز دربارۀ سرشت بشر بدانیم، این است که ما انسانها حیوانهایی اجتماعی هستیم. روی باومایستر و مارک لیری، که هردو استاد روانشناسی هستند، در مقالۀ «نیاز به تعلق»۱، که در سال ۱۹۹۵ در سایکولوژیکال بولتن منتشر شد، ادعایی کردند که از آن پس، به ایدهای فراگیر و ظاهراً بدیهی در روانشناسی تبدیل شد: «نیاز به تعلق یکی از انگیزههای بنیادین انسان است». ما به شکلی تکامل یافتهایم که در گروه زندگی کنیم و یکدیگر را دوست داشته باشیم؛ غریزۀ برقراری روابط اجتماعیِ پایدار ریشۀ عمیقی در انسانیت ما دوانده است.
اما ماهیت اجتماعی ما چیزی فراتر از صرفِ دوستداشتنِ دیگران است. این بخشی از سرشت ماست که نقطۀ محوری زندگیمان نه «من»، که «ما» باشد. روانشناسان داشتن رابطۀ صمیمی را با تعبیر «جایدادنِ دیگران در خویشتن» توصیف کردهاند.
حتی پژوهشهای عصبشناختی نشان داده که اندیشیدن به خود و اندیشیدن به فردی که دوستش دارید مناطقی را در مغز فعال میکنند که هنگام اندیشیدن به فردی غریبه فعال نمیشوند. مغز ما طوری سیمکشی شده که اجتماعی باشد و خلقت انسانها به گونهای است که همراه با دیگران زندگی کنند.
زندگی زمانی برایتان معنا مییابد که وجودتان برای دیگران معنایی داشته باشد: مثلاً با کمککردن به یک دوست، با گذراندن لحظهای خاص با کسی که دوستش دارید، یا با ارتباط با فیلسوفی خوشنیت و دعوت او به صرف یک نوشیدنی، هنگامی که از قضا حسابی به آن نیاز دارد
به بیانِ زیبای موریس مرلوپونتی، فیلسوف فرانسوی، «ما در معاملهبهمثلی تماموکمال شریک یکدیگریم. دیدگاههایمان در هم میآمیزد و در دنیایی مشترک با هم همزیستی داریم». گرچه فرهنگ فردگرای غرب چنین عادتمان داده که مرزهای واضحی میان خود و دیگری ترسیم کنیم، اما جداسازی خود از دیگران دستاوردی فرهنگی است، نه روش معمول زندگی انسانها.
ما تقریباً همانقدر به رفاه عزیزانمان اهمیت میدهیم که برای رفاه خودمان اهمیت قائلیم. گاهی، مثلاً وقتی فرزنددار میشویم، شاید رفاه کودکمان را در جایگاهی بالاتر از رفاه خودمان قرار دهیم. تفاوتی ندارد به کدام رشتۀ علمی رو بیاوریم (زیستشناسی، عصبپژوهی، تحقیقات تکاملی، روانشناسی اجتماعی، اقتصاد رفتاری، حتی نخستیشناسی)، در تمام این علوم شواهدی وجود دارد که نشان میدهد ما نیاز داریم به اینکه روابطی صمیمی و پرمحبت با دیگران تشکیل بدهیم و در این روابط، مرز میان خود و دیگری کمکم رنگ میبازد.
شواهد فراوانی حاکی از آن است که داشتن ارتباط، درواقع، یکی از منابع اصلی معنا برای ما انسانهاست. ناتانیل لمبرت، پژوهشگر دانشگاه ایالتی فلوریدا، طی پژوهشی، از گروهی از دانشجویان کارشناسی خواست «یک چیز که زندگی را برایتان معنادار میکند» برگزینند. دو سوم پاسخدهندگان یا نام یکی از اعضای خانوادهشان را آوردند، یا کلاً خانوادهشان را ذکر کردند. «دوستان» نیز مقولهای بود که دومین منبع پربسامد معنا در میان پاسخها بود.
مرکز پژوهشی پیو در آمریکا نیز وقتی از ۴ هزار آمریکایی خواست به بیان خودشان توصیف کنند چهچیزی برایشان معنا میآفریند، به نتایج مشابهی رسید: ۶۹ درصد از افراد به خانواده و ۱۹ درصد به دوستان اشاره کردند.
پژوهشهای دیگر نیز نشان داده که احساس صمیمیت با خانواده و دوستان با افزایش حس معنا در زندگی پیوند دارد و فکرکردن به افرادی «که واقعاً به آنها تعلق خاطر دارید» منجر به درجههای بالاتری در معناداری میگردد. خانواده و دوستان و دیگر افراد صمیمی برای بسیاری از انسانها منابع اصلی معنا در زندگی هستند.
عکس این قضیه نیز صادق است: طردشدگی اجتماعی منجر به حس بیمعنایی میشود. مثلاً پژوهشگری به نام تایلر استیلمن و همکارانش گروهی از دانشجویان را به کار گرفتند تا در پژوهشی که طبقِ ادعای آنها دربارۀ برداشتهای پایه بود مشارکت نمایند. تمام ۱۰۸ دانشجو چند دقیقه ویدیو ضبط کردند و خودشان را در آن معرفی نمودند. پژوهشگران سپس به آنها گفتند که ویدیوها را به دیگر دانشجویان نشان دادهاند و پرسیدهاند آیا کسی میخواهد با سازندۀ این ویدیو آشنا شود یا نه؛ به همۀ افراد گفتند که کسی نمیخواهد با آنها آشنا شود. (در واقعیت هیچکس ویدیوها را ندیده بود؛ اینکه پژوهشگران به ویدیوسازان گفتند که همه دست رد به سینۀ آنها زدهاند واقعیت نداشت).
نتایج این پژوهش جای شگفتی نداشت: ویدیوسازان نمرۀ معنا در زندگیشان را پایینتر از گروه دیگری دادند که این طرد اجتماعی را تجربه نکرده بودند.
اما برای اینکه بدانیم ارتباط با انسانهای دیگر یکی از منابع اصلی معناست نیاز به پژوهش و تحقیق نداریم. من خودم پدر سه کودکم و نیازی نیست جای دوری بروم تا ببینم معنادارترین لحظات زندگیام کدامها بودهاند: بازگشت از سر کار به خانه، در آغوش کشیدنِ بچۀ کوچکم، کشتیگرفتن با بچۀ پنجسالهام و گفتوگوهای بسیار جالب و چهبسا هوشمندانه با بچۀ هفتسالهام. چنین لحظاتی صمیمی، پرمحبت و آکنده از گرما هستند و معنای زیادی در زندگی به ارمغان میآورند.
همینطور لحظات خصوصیای که کنار شریک زندگیام هستم، لحظاتی که هیچکدام از بچهها نیازمند توجهمان نیستند و میتوانیم به چشمان یکدیگر نگاه کنیم و به یاد آوریم که، بله، این همان کسی است که سالها پیش عاشقش شدم. حرفم این خطر را در پی دارد که احساساتی به نظر برسد، اما این لیست ادامه دارد (دوستان قدیمی، همکاران، مادر و پدرم، خواهر و برادرانم، اقوام نزدیکم)؛ مطمئنم فهرست شما نیز همینطور است.
خوشبختانه در دنیای مدرن گزینههای بیشماری برای انسانها وجود دارد تا روابط و ارتباطات قوی با یکدیگر داشته باشند، بیآنکه صمیمیت «خانواده» بر این روابط حاکم باشد. مثلاً گروهی از دوستانم که تصمیم گرفتهاند بچهدار نشوند، با جمعی از افراد هماعتقاد با خودشان زندگی میکنند. چند نفر از بچههای تیم فوتبالم نیز چنان به اجتماع ورزشیمان احساس تعهد داشتند که اخیراً لوگوی تیممان را تتو کردند. برخی از همکارانم نیز خودشان را وقف فعالیتهای محله میکنند و زمان، علاقه و منابع در دسترسشان را داوطلبانه در اختیار میگذارند تا محلهمان پویاتر و اجتماعمحورتر شود.
زیبایی دوران مدرن این است که آزادیم انتخاب کنیم کدام منابع معنا بیشترین پیوند را با زندگیمان دارند. شوربختانه، این نیز مثل خیلی دیگر از ابعاد مدرنیته چاقویی دولبه است. رابطۀ میان مدرنیزاسیون/فردگردایی و تلقی ما از اجتماع و تعلق بسیار پیچیده است. برخی از انواعِ اجتماع در حال زوال هستند و برخی از انواع دیگر در حال شکوفایی. ما شاید اجتماعات متمرکز اجدادمان را از دست داده باشیم، اما در عوض این فرصت را یافتهایم تا داوطلبانه به اجتماعاتی بپیوندیم که در آنها فردیتمان با افراد همعقیده شکوفا میشود.
برای داشتن زندگیای معنادار دوستیهای عمیق و طولانی بسازید.
پایگاه خبری خبر فوری (khabarfoori.com)
فرهنگی/ اندیشه 18 شهریور 1399 – 21:13
معنای زندگی چیست؟ احتمالاً این سؤال را وقتهایی از خودمان میپرسیم که در رسیدن به هدفی شکست خوردهایم یا تنها و دلشکستهایم. فرانک مارتلا، فیلسوف و روانشناسی که دربارۀ معنای زندگی تحقیق میکند، با ارجاع به تحقیقات مختلف، شرح میدهد که زندگی ما انسانها، بیش از همه، در پیوند با دیگر انسانهاست که معنا میگیرد. در دوستیهایی که میسازیم، در محبتی که نثار اعضای خانوادهمان میکنیم و در تجربۀ مشترکی که با آنها میسازیم.
فیلسوفی وارد میخانه شد و یکی از دائمالخمرها از او پرسید: «معنای زندگی چیست؟»
آن فیلسوف من بودم و این سؤالی است که همیشه ازم میپرسند، چون هروقت کسی میفهمد فیلسوف و پژوهشگر روانشناسی هستم و تخصصم معنای زندگی است، فوراً این سؤال را میپرسد.
آنقدر این سؤال را ازم پرسیدهاند که پاسخی کوتاه برایش آماده کردهام. پیش از آنکه پاسخم را بگویم، اول باید بگویم که حرفم دربارۀ معنای زندگی نیست، بلکه دربارۀ معنا در زندگی است و دو بخش دارد.
اول: معنا در زندگی به این برمیگردد که خودِ شما برای دیگران معنادار باشید.
به همین سادگی.
زندگی زمانی برایتان معنا مییابد که وجودتان برای دیگران معنایی داشته باشد: مثلاً با کمککردن به یک دوست، با گذراندن لحظهای خاص با کسی که دوستش دارید، یا با ارتباط با فیلسوفی خوشنیت و دعوت او به صرف یک نوشیدنی، هنگامی که از قضا حسابی به آن نیاز دارد.
بعد که حس کنیم زندگیمان برای دیگران معنا دارد، ارزشِ زندگیِ خودمان را هم درمییابیم. گرچه شاید جهان ساکت و خاموش باشد، اما دوستان و خانوادهمان، همکاران و همگروهانمان زندگی ما را سرشار از صداها و نظرها و انرژی و سرزندگی میکنند.
و کسانی که بیشترین معنا را برایشان داریم، همانهایی هستند که بیشترین ارزش را برایمان قائلاند. چنانکه فیلسوفی به اسم آنتی کائوپینن میگوید، کسانی که دوستمان دارند نمیتوانند کسی را جایگزین ما کنند: گرچه کودکان ممکن است از دست هرکسی کادو بگیرند، اما «اهمیت آن کادو به اندازۀ هدیۀ دستسازِ مادر یا پدرشان نیست». در روابط صمیمی، ما به صرف بودنمان نقشی بیمانند و جایگزینناپذیر برای دیگری ایفا میکنیم.
اگر یک چیز دربارۀ سرشت بشر بدانیم، این است که ما انسانها حیوانهایی اجتماعی هستیم. روی باومایستر و مارک لیری، که هردو استاد روانشناسی هستند، در مقالۀ «نیاز به تعلق»۱، که در سال ۱۹۹۵ در سایکولوژیکال بولتن منتشر شد، ادعایی کردند که از آن پس، به ایدهای فراگیر و ظاهراً بدیهی در روانشناسی تبدیل شد: «نیاز به تعلق یکی از انگیزههای بنیادین انسان است». ما به شکلی تکامل یافتهایم که در گروه زندگی کنیم و یکدیگر را دوست داشته باشیم؛ غریزۀ برقراری روابط اجتماعیِ پایدار ریشۀ عمیقی در انسانیت ما دوانده است.
اما ماهیت اجتماعی ما چیزی فراتر از صرفِ دوستداشتنِ دیگران است. این بخشی از سرشت ماست که نقطۀ محوری زندگیمان نه «من»، که «ما» باشد. روانشناسان داشتن رابطۀ صمیمی را با تعبیر «جایدادنِ دیگران در خویشتن» توصیف کردهاند.
حتی پژوهشهای عصبشناختی نشان داده که اندیشیدن به خود و اندیشیدن به فردی که دوستش دارید مناطقی را در مغز فعال میکنند که هنگام اندیشیدن به فردی غریبه فعال نمیشوند. مغز ما طوری سیمکشی شده که اجتماعی باشد و خلقت انسانها به گونهای است که همراه با دیگران زندگی کنند.
زندگی زمانی برایتان معنا مییابد که وجودتان برای دیگران معنایی داشته باشد: مثلاً با کمککردن به یک دوست، با گذراندن لحظهای خاص با کسی که دوستش دارید، یا با ارتباط با فیلسوفی خوشنیت و دعوت او به صرف یک نوشیدنی، هنگامی که از قضا حسابی به آن نیاز دارد
به بیانِ زیبای موریس مرلوپونتی، فیلسوف فرانسوی، «ما در معاملهبهمثلی تماموکمال شریک یکدیگریم. دیدگاههایمان در هم میآمیزد و در دنیایی مشترک با هم همزیستی داریم». گرچه فرهنگ فردگرای غرب چنین عادتمان داده که مرزهای واضحی میان خود و دیگری ترسیم کنیم، اما جداسازی خود از دیگران دستاوردی فرهنگی است، نه روش معمول زندگی انسانها.
ما تقریباً همانقدر به رفاه عزیزانمان اهمیت میدهیم که برای رفاه خودمان اهمیت قائلیم. گاهی، مثلاً وقتی فرزنددار میشویم، شاید رفاه کودکمان را در جایگاهی بالاتر از رفاه خودمان قرار دهیم. تفاوتی ندارد به کدام رشتۀ علمی رو بیاوریم (زیستشناسی، عصبپژوهی، تحقیقات تکاملی، روانشناسی اجتماعی، اقتصاد رفتاری، حتی نخستیشناسی)، در تمام این علوم شواهدی وجود دارد که نشان میدهد ما نیاز داریم به اینکه روابطی صمیمی و پرمحبت با دیگران تشکیل بدهیم و در این روابط، مرز میان خود و دیگری کمکم رنگ میبازد.
شواهد فراوانی حاکی از آن است که داشتن ارتباط، درواقع، یکی از منابع اصلی معنا برای ما انسانهاست. ناتانیل لمبرت، پژوهشگر دانشگاه ایالتی فلوریدا، طی پژوهشی، از گروهی از دانشجویان کارشناسی خواست «یک چیز که زندگی را برایتان معنادار میکند» برگزینند. دو سوم پاسخدهندگان یا نام یکی از اعضای خانوادهشان را آوردند، یا کلاً خانوادهشان را ذکر کردند. «دوستان» نیز مقولهای بود که دومین منبع پربسامد معنا در میان پاسخها بود.
مرکز پژوهشی پیو در آمریکا نیز وقتی از ۴ هزار آمریکایی خواست به بیان خودشان توصیف کنند چهچیزی برایشان معنا میآفریند، به نتایج مشابهی رسید: ۶۹ درصد از افراد به خانواده و ۱۹ درصد به دوستان اشاره کردند.
پژوهشهای دیگر نیز نشان داده که احساس صمیمیت با خانواده و دوستان با افزایش حس معنا در زندگی پیوند دارد و فکرکردن به افرادی «که واقعاً به آنها تعلق خاطر دارید» منجر به درجههای بالاتری در معناداری میگردد. خانواده و دوستان و دیگر افراد صمیمی برای بسیاری از انسانها منابع اصلی معنا در زندگی هستند.
عکس این قضیه نیز صادق است: طردشدگی اجتماعی منجر به حس بیمعنایی میشود. مثلاً پژوهشگری به نام تایلر استیلمن و همکارانش گروهی از دانشجویان را به کار گرفتند تا در پژوهشی که طبقِ ادعای آنها دربارۀ برداشتهای پایه بود مشارکت نمایند. تمام ۱۰۸ دانشجو چند دقیقه ویدیو ضبط کردند و خودشان را در آن معرفی نمودند. پژوهشگران سپس به آنها گفتند که ویدیوها را به دیگر دانشجویان نشان دادهاند و پرسیدهاند آیا کسی میخواهد با سازندۀ این ویدیو آشنا شود یا نه؛ به همۀ افراد گفتند که کسی نمیخواهد با آنها آشنا شود. (در واقعیت هیچکس ویدیوها را ندیده بود؛ اینکه پژوهشگران به ویدیوسازان گفتند که همه دست رد به سینۀ آنها زدهاند واقعیت نداشت).
نتایج این پژوهش جای شگفتی نداشت: ویدیوسازان نمرۀ معنا در زندگیشان را پایینتر از گروه دیگری دادند که این طرد اجتماعی را تجربه نکرده بودند.
اما برای اینکه بدانیم ارتباط با انسانهای دیگر یکی از منابع اصلی معناست نیاز به پژوهش و تحقیق نداریم. من خودم پدر سه کودکم و نیازی نیست جای دوری بروم تا ببینم معنادارترین لحظات زندگیام کدامها بودهاند: بازگشت از سر کار به خانه، در آغوش کشیدنِ بچۀ کوچکم، کشتیگرفتن با بچۀ پنجسالهام و گفتوگوهای بسیار جالب و چهبسا هوشمندانه با بچۀ هفتسالهام. چنین لحظاتی صمیمی، پرمحبت و آکنده از گرما هستند و معنای زیادی در زندگی به ارمغان میآورند.
همینطور لحظات خصوصیای که کنار شریک زندگیام هستم، لحظاتی که هیچکدام از بچهها نیازمند توجهمان نیستند و میتوانیم به چشمان یکدیگر نگاه کنیم و به یاد آوریم که، بله، این همان کسی است که سالها پیش عاشقش شدم. حرفم این خطر را در پی دارد که احساساتی به نظر برسد، اما این لیست ادامه دارد (دوستان قدیمی، همکاران، مادر و پدرم، خواهر و برادرانم، اقوام نزدیکم)؛ مطمئنم فهرست شما نیز همینطور است.
خوشبختانه در دنیای مدرن گزینههای بیشماری برای انسانها وجود دارد تا روابط و ارتباطات قوی با یکدیگر داشته باشند، بیآنکه صمیمیت «خانواده» بر این روابط حاکم باشد. مثلاً گروهی از دوستانم که تصمیم گرفتهاند بچهدار نشوند، با جمعی از افراد هماعتقاد با خودشان زندگی میکنند. چند نفر از بچههای تیم فوتبالم نیز چنان به اجتماع ورزشیمان احساس تعهد داشتند که اخیراً لوگوی تیممان را تتو کردند. برخی از همکارانم نیز خودشان را وقف فعالیتهای محله میکنند و زمان، علاقه و منابع در دسترسشان را داوطلبانه در اختیار میگذارند تا محلهمان پویاتر و اجتماعمحورتر شود.
زیبایی دوران مدرن این است که آزادیم انتخاب کنیم کدام منابع معنا بیشترین پیوند را با زندگیمان دارند. شوربختانه، این نیز مثل خیلی دیگر از ابعاد مدرنیته چاقویی دولبه است. رابطۀ میان مدرنیزاسیون/فردگردایی و تلقی ما از اجتماع و تعلق بسیار پیچیده است. برخی از انواعِ اجتماع در حال زوال هستند و برخی از انواع دیگر در حال شکوفایی. ما شاید اجتماعات متمرکز اجدادمان را از دست داده باشیم، اما در عوض این فرصت را یافتهایم تا داوطلبانه به اجتماعاتی بپیوندیم که در آنها فردیتمان با افراد همعقیده شکوفا میشود.
منبع: ترجمان
66
تکرار معنادار
زندگی
اخبار مرتبط
خبر فوری در شبکه های اجتماعی
پیشنهاد ما
هنوز برای هواداران استقلال سوال است که چرا استراماچونی فراری داده شد؟/ مقصر تمامی ناکامیهای ما وزارت ورزش نیست
فرمانده قرارگاه اقتصادی سپاه راهی پاستور می شود؟ / «محمد»، گزینه ای برای جانشینی روحانی
عراق، شاید محل درگیری ایران و آمریکا؛ همه چیز به تصمیم الکاظمی بستگی دارد/ اقدام آمریکا بعد از شکست پروژه مکانیسم ماشه چیست؟
پخش مستند " علامت عشق" به مناسبت ایام تاسوعا و عاشورای حسینی
دو موشک ایرانی که پیام مهمی را به ترامپ مخابره کردند/ آیا "حاج قاسم" و "ابومهدی" واکنشی به مساله مکانیسم ماشه بود؟
در نیزارهای ماهشهر قتل عام نشد، اما در چند نقطه خوزستان درگیری مسلحانه رخ داد / حکم اعدام برای آبان 98 نداشتیم/ من هم آب شکلاتی دیدهام
ویران کردن دیوارهای 130 باغ بدون هشدار قبلی و با توضیحات گنگ بعدی در مشهد / یک باغدار: مجوز دادگاه داشتم / نماینده چناران: تخریبها، پیگرد قانونی دارد
به روایت شما مخاطبین خبرفوری نسبت به عدم کیفیت برخی از مواد غذایی انتقاداتی دارند 1399/5/22 آبگرفتگی کوچه های افشار غربی در بلوار آزادگان اصفهان در هنگام بارش باران / مشکلی که حالا دیگر وجود ندارد 1399/5/16 گلایه یک دانشجوی پزشکی از شرایط امتحان بورد! 1399/5/12 مخاطبان خبرفوری: نگران کنکور کرونایی هستیم! 1399/5/9 برجی در مشهد که به پسرهای نوجوان روی خوش نشان نمیدهد 1399/5/9 یک وام ازدواج و هزار و یک دردسر 1399/5/5 ادامه
آخرین دیدگاه