در بم هر آدم یک تراژدی داشت. هر کس خاطره اش از زلزله را که تعریف میکرد، او بغض می کرد و اشکش جاری می شد. به رسم مردان قدیم که دستمال پارچه ای در جیب می گذارند، دستمالش را در می آورد و گوشه چشمش را پاک می کرد.
آشنایی شان به بهمن ۸۳ برمی گردد. در زمستان پربرفی که جرأت کرده بود سراغ بازیگری برود که از نوجوانی آرزوی همکاری با او را داشته. با دومین فیلمش «تهران ساعت هفت صبح» به عنوان کارگردان خودش را به شکل جدی به سینما نشان داده بود و همین فیلم امتیازی برایش بود تا شاید جواب بله آقای بازیگر را بگیرد. عزت الله انتظامی پشت تلفن گفته بود «آره، یه چیزایی ازت شنیدم، یه روز بیا خونه ببینم چی می گی». امیر شهاب رضویان از همان روز تا اسفند ۸۴ هر چند هفته یک بار راهی قیطریه شده بود تا بالاخره فیلمنامه به تأیید آقای انتظامی برسد. تمام لحظه های ساخت «مینای شهر خاموش» از همین رفت و برگشت ها تا حضور در بم و کسب سیمرغ بهترین بازیگری و بهترین کارگردانی از بیست و پنجمین جشنواره فیلم فجر برای امیر شهاب رضویان پر از خاطره است. او هم استعداد و شیرینی خاصی در روایت خاطرات دارد. لابد امیر شهاب رضویان با نکته سنجی به شناخت خوبی از خلق و خوی عزت الله انتظامی رسیده که همین فیلم بهانه ای می شود برای همنشینی و دوستی ۱۴ ساله. به بهانه دومین سالمرگ عزت الله انتظامی (۲۶ مردادماه) بخشی از این خاطرات را مرور کرده است.
فلور خانم، عزت آقا و خانه ای که هویت داشت
فلور خانم، عزت الله انتظامی و خانه شان ترکیبی هماهنگ بود. مجموعه جوایز آقای انتظامی در پذیرایی شان قرار داشت و همه اشیاء خانه قدمت داشت. جعبه های دستمال کاغذی هم حتی همان جعبه های مقوایی کلینکس قبل از انقلاب بود و فقط داخل آن دستمال جدید قرار می گرفت. خانه هویت داشت. بانوی این خانه، فلور خانم در تمام این سال ها یک زن همراه بود اما در پشت پرده. بازیگری تئاتر را کنار گذاشته بود و زندگی آرامی برای آقای انتظامی ساخته بود. هر وقت به رابطه شان نگاه می کردم بیش از هر چیزی گذشت و متانت این زن برایم جالب بود. عزت الله انتظامی طناز بود و البته در زندگی خانوادگی مهربان و البته مقتدر به قاعده مردان قدیم. اما از همه این ها مهمتر اینکه معقول زندگی کرده بود. بموقع ازدواج کرده بود. به موقع بچه دار شده بود و حاصلش هم بچه های خوبی بودند. آقا مجید، آقا شهاب، آقا رامین که هر سه آدم های موفقی هستند. در یک کلام او، نمونه آدمی بود که معقول و درست زندگی کرده بود. از عزت الله انتظامی خیلی ها گفته اند و بسیار گفته اند. اما در این سال ها و دو سالی که از درگذشت او می گذرد کمتر کسی از فلورخانم گفته و خودش هم در این سال ها اهل گفت وگو نبوده. به همین خاطر دوست داشتم حرف هایم را با ادای احترام به زنی آغاز کنم که فضای امن مناسب کار را برای آقای انتظامی ایجاد کرد. نباید از تاثیرگذاری حضور ایشان غافل شد، عمرشان طولانی باد.
هر جا لازم بود خودش را خرج می کرد
از بهمن ۸۳ به بعد که طی پروژه «مینای شهر خاموش» با آقای انتظامی آشنا شدم، در همه این سال ها برای هر کار عام المنفعه ای که از او کمک خواستم نه نگفت. ماجرای مصطفی کرمی فیلمبردار جوانی که هنگام کار دچار برق گرفتگی شده بود و هر دو دستش را از مچ قطع کرده بودند را برایش تعریف کردم. گفت بریم ببینیمش. بعد از ملاقات بلافاصله با یکی دو نهاد تماس گرفت و سعی کرد تا دست مصنوعی قابل استفاده برایش تامین شود. در مورد اصغر شاهوردی صدابردار قدیمی سینمای ایران هم که به دلیل سانحه رانندگی در یک فیلم، قطع نخاع شده بود هم به همین شکل عمل کرد. حتی اگر کاری از دستش بر نمی آمد، حداقل به دیدار همکار یا فرد آسیب دیده می رفت. او بدون اینکه بخواهد محبوب یا مشهور شود، هم محبوب بود و هم مشهور. هر جا که لازم بود خودش را خرج کند، خرج می کرد. تلخ ترین خاطره اما ماجرای بهنود شجاعی است. حوالی خرداد ۸۷ بود که در یکی از روزنامه ها نامه غم انگیز از یک جوان در آستانه اعدام چاپ شد. صبح فردا قرار بود اعدام شود. با آقای انتظامی تماس گرفتم و شرح ماجرا را گفتم. بغض کرد و گفت فردا پنج صبح اینجا باش با هم برویم اوین، شاید قبل از اعدام رضایت خانواده مقتول را بگیریم. خبر رسید حکم اعدام به تعویق افتاده است. چند شب بعد به اتفاق کیومرث پوراحمد، پرویز پرستویی و آقای انتظامی به خانه یکی از اقوام مقتول رفتیم. آقای انتظامی آنقدر با احساس، پدرانه و شاعرانه از رابطه پدر و فرزندی تعریف کرد که در نهایت مادر و پدر مقتول به گذشت رضایت دادند. آقای انتظامی اما تمام مسیر برگشت از ده ونک تا قیطریه را داخل ماشین گریه کرد. بدون اینکه احساسش را پنهان کند، خالصانه ترین نقش اش را به عنوان یک انسان بازی می کرد. فردای آن روز هم که تماس گرفتم همچنان احوالش منقلب بود. از این اتفاق خیلی خوشحال بود اگر چه متاسفانه با فضاسازی رسانه ها مشکلاتی برای خانواده مقتول پیش آمد که یکباره از بخشش انصراف دادند و صبح یک چهارشنبه پاییزی با لگد به چهارپایه دار زدند.
درست تشخیص می داد که کجا باید هزینه کند
خرداد ۸۵ فیلمبرداری بخش بم «مینای شهر خاموش» تمام شد. پسر عمویم سعید که هم مدیر تولید و هم مجری طرح بود در بم خواسته بود قسط دستمزد آقای انتظامی را پرداخت کند. گفته بود «لازم ندارم. دستتان خالی است. تهران که برگشتید پول من را هم می دهید.» از بم که برگشتیم پول من برای ادامه فیلمبرداری تمام شد. دو سه روزی به بچه ها استراحت دادم. نگفتم پول کم آوردیم. خودش تماس گرفت و پرسید امیرشهاب چرا شروع نمی کنی. گفتم آقای انتظامی واقعیت این است که پول ندارم، منتظرم جورش کنم. گفت چقدر می خواهی. گفتم بیست میلیون تومان که بخش تهران را تمام کنیم. پرسید رئیس فارابی کیست. گفتم آقای علیرضا رضاداد. گفت یک وقت ازش بگیر. زنگ زدم و منشی آقای رضاداد به حرمت آقای انتظامی برای فردای همان روز وقت گذاشت. رفتیم دیدن آقای رضاداد. ایشان هم خیلی محبت کرد. هیچ وقت ندیدم مدیری با آقای انتظامی خارج از ادب و احترام صحبت کند. گفت چه خبر. انتظامی گفت که سر فیلم امیر شهابم. گفت: چه خوب. انتظامی ادامه داد: آقای رضاداد فیلم خوبی میشه. گفت: خداروشکر انشاءالله می بینیم. بعد از چند دقیقه جویا شد که: خب آقای انتظامی چه امری داشتین؟ گفت: این امیرشهاب، پولش تموم شده، بیست تومن بهش بده. رضاداد هم گفت: چشم. یک نامه دست نویس نوشتم و با دستور آقای رضاداد فردای همان روز پول را گرفتم. انتظامی هر جا که احساس می کرد می تواند مفید باشد دریغ نمی کرد، البته معمولا هم درست تشخیص می داد که کجا باید از خودش خرج کند.
کلافه که بود دم پرش نمی رفتم
نمی توان منکر مهربانی ذاتی اش شد اما در عین حال بداخلاق هم می شد. گاهی وقت ها که به شدت کلافه بود، من دم پرش نمی رفتم. هر جایی که فکر می کرد غلط است بی تعارف می گفت. اگر می دید کاری با اصولش نمی خواند کلافه می شد و اعتراض هم می کرد. من نصف سن او را داشتم و طبیعی بود که با شک سر فیلم «مینای شهر خاموش» آمده است. ابتدای فیلمبرداری حدود پانزده بیست روز سخت داشتیم. سختگیری زیادی کرد. باید هر پلان را برایش اثبات می کردم. یکی از سخت ترین صحنه ها، سکانس دکور تونل قنات بود. به نظرش چندان جذاب نمی آمد اما فردای همان شب که عکس های دیجیتال آن روز را روی کامپیوتر دستی اش ریختم صدایم کرد و گفت: امیرشهاب فضای خوبی شده. گفتم: بله. گفت: فیلم خوبی میشه. گفتم: احتمالا بشه. گفت: اذیتت کردم. گفتم: نه آقا شما بازیگری باید وسواس خودت را داشته باشی و من هم به عنوان کارگردان وسواس خودم را.
ایمیل زدن را یاد گرفت و لپ تاپ خرید
جالب است بدانید که انتظامی ۸۲ساله یک دستگاه «لپ تاپ» داشت. ماجرای خرید لپ تاپ هم به دو سال قبل از ساخت فیلم بر می گشت. روی فیلمنامه که کار می کردیم من با لپ تاپ ام به خانه شان می رفتم. یک روز از من پرسید، این چه دستگاهی است. توضیح دادم که با آن ایمیل می زنم، عکس هایم را ذخیره می کنم و… همان روز برایش یک ایمیل ساختیم به آدرس entezami۳۰۳@yahoo.com. به راحتی ایمیل زدن را یاد گرفت. با هم به پاساژ پایتخت رفتیم و یک لپ تاپ هم خرید. کار با لپ تاپ را یاد گرفته بود، عکس ها را برایش ذخیره می کردم. هر شب عکس ها را می دید. وارد اینترنت می شد، جست وجو می کرد، مطلب دانلود می کرد. هر روز هم که لپ تاپش را می بست دستمال کتان رنگی رویش می انداخت. با سلیقه تمام. بعد از دوسال هنوز همان پلاستیکی را که کمپانی روی صفحه کیبورد دوربین و بین مانیتور گذاشته بود سرجایش می گذاشت و با لپ تاپش محترمانه رفتار می کرد.
پرفورمنس بچه سنگلج در کاخ یونسکو
دلیل اینکه انتظامی، انتظامی شد و با هم نسلانش در جایگاهی ایستاد که برای نسل های بعدی دست نیافتنی به نظر می رسد، عشق به کار بود. بدون پول و دستمزد در تئاترهای متنوع کار کردند و همه پای کارشان ایستادند. تئاتر و بازیگری برایشان مهم بود. جدیت داشتند. آقای انتظامی هیچ وقت سر صحنه بازی بداهه کار نمی کرد. هر پلان برایش مهم بود. قبل از هر پلان می گفت «امیرشهاب تو رو به هر کی دوست داری فیلمت خوب بشه ها». یا اینکه دعا می کرد «خدایا خودت درستش کن، خوب بشه» مطمئن بودم هر بخش را ۱۰ تا ۲۰ بار مقابل آینه بازی کرده. قرار بود مراسم بزرگداشتش در سالن یونسکو در پاریس برگزار شود. متن زیبایی در مورد سابقه کاریش نوشته بود با عنوان «من عزتم بچه سنگلج». یک پرفورمنس که قرار بود در سالن یونسکو اجرا کند. دائم تمرین می کرد. بالغ بر ۱۰ بار فقط این صحنه را من ضبط کردم. متن را مرتب می خواند، روی تمام کلمات، تاکیدهایش، مکث ها، سکون ها و پایین و بالا بردن صدایش، راه رفتن و ایستادن و خیره شدن هایش تمرین می کرد. نگاه این گونه به کار می شود رمز ماندگاریت. هیچ وقت او را سر صحنه با موبایل ندیدم. گوشی همراهش خاموش بود. سر فیلم در خدمت فیلم بود. فقط روزی یک بار با فلور خانم صحبت می کرد.
راحت گریه می کرد و راحت می خندید
در عین اینکه یک وقت هایی جدی بود و آدم ها از او فاصله می گرفتند اما وجوه کودکانه وجودش او را شیرین می کرد. در بم هر آدم یک تراژدی داشت. هر کس خاطره اش از زلزله را که تعریف می کرد، او بغض می کرد و اشکش جاری می شد. هیچ وقت گریه اش را پنهان نمی کرد. به رسم مردان قدیم که دستمال پارچه ای در جیب می گذارند، دستمالش را در می آورد و گوشه چشمش را پاک می کرد. راحت گریه می کرد و راحت می خندید. طنز و روحیه شوخی داشت. آنقدر بزرگ بود که کسی نمی توانست بر او خرده بگیرد.
بیضایی و سمندریان گفتند سر کلاس نیا
زندگی آدمی مثل عزت الله انتظامی می تواند سرمشق نسل جوان باشد. نشان می دهد که با جیب خالی هم می توانی بزرگ شوی. همت آدم به مراتب از امکانات والاتر و تاثیرگذارتر است. انتظامی برای تحصیل که به آلمان می رود، هیچ پشتوانه مالی نداشته است. روزها در کارگاه صنعتی کار می کرده و شب ها درس هنر می خوانده. در چهل و چند سالگی با وجود اینکه بازیگر شناخته شده ای است به دانشگاه هنرهای زیبا می رود، بهرام بیضایی و حمید سمندریان که مدرس دانشگاه بوده اند با احترام از او می خواهند سر کلاس نیاید اما او کلاس هایش را ترک نمی کند و با نمره بسیار خوب پایان نامه اش را دریافت می کند. زندگینامه او را بخوانید. پر از قصه های زیباست.
منبع: ایران
آخرین دیدگاه