در میان دوستان روزنامه نگار و اصولا در میان کل دوستان و آشنایانی که داشتهام و دارم هیچکس را بهاندازه او پیگیر ندیدم. پیگیر چه چیزی؟ پیگیر همهچیز. امکان نداشت بحثی یا حرفی را مطرح کند و یا مطرح کنی و او آن را جدی نگیرد و تا به سرانجام نرساند دست برندارد.
آنقدر که من این اواخر رسماً از دستش در میرفتم. همین که میپرسید فلان جا هستی یا نه؟ شصتم خبر دار میشد که قرار است اتفاقی بیفتد. این بود که میترسیدم جوابش را درستودرمان بدهم. جوری جواب میدادم که بشود سئوال های بعدیاش را پیچاند. با این حال تا جواب قانع کنندهای پیدا نمیکرد ول کن ماجرا نبود. مثلاً اگر میگفتی من دیگر فلان جا نمیروم میپرسید چرا نمیروی؟ اگر میگفتی با فلانی اختلاف داشتم میگفت چرا؟ سرِچی؟ و اگر میگفتی سر چه چیزی بازهم ادامه میداد و کار را به آنجا میرساند که او را به اجدادش قسم بدهی بیخیال ماجرا شود وگرنه میرفت سراغ فلانی تا ته و توی داستان را دربیاورد. این اواخر حتی میترسیدم بگویم خانهنشین شدهام و دیگر بیرون نمیروم. نه اینکه بخواهد حتماً زحمتی روی دوش تو بیندازد بلکه گاهی خودش را به زحمت میانداخت. مثلاً اگر در جواب این که چرا خانه نشین شده ای میگفتی دیگر حوصله کار کردن ندارم و یک جورهایی افسرده شده ام میگفت یک دکتر خیلی خوب سراغ دارم که فلانی و بهمانی را هم که اوضاعشان خیلی بدتر از تو بوده درمان کرده و جالب این که منتظر تو هم نمی ماند که موافقتت را اعلام کنی یا نه. فردا صبحش خود شخص شخیص دکتر زنگ می زد و میگفت شماره شمارا آقای مختاباد به من داده و من در خدمتتان هستم، اگر هم حال ندارید تشریف بیاورید مطب بنده بگویید کجا تشریف دارید تا بنده خدمتتان برسم! ای خدا آخه چرا این قدر پیگیر همهچیز بودی تو مشتی!
یادم هست یک بار با قالیباف و جماعت قالیبافی دعوایم شد. مطلبی نوشتم در خبرآنلاین. آن ها هم جوابکی فرستادند. پیغام داده بود به یکی از بچه های خبرآنلاین که چرا اون موضوع پیگیری نشد. بالاخره یا موسوی راست می گوید یا قالیبافی ها! شما به عنوان یک خبرنگار باید موضوع را پیگیری کنید تا مخاطب شما بفهمد بالاخره حق با چه کسی است؟ یعنی نه تنها خودش پیگیر یک موضوع میشد بلکه از این که دیگران هم موضوعی را پیگیری نمی کردند ناراحت میشد و به آن ها متذکر میشد که به وظایفشان عمل کنند. حالا فکر کنید این آدم خیلی پیگیر خورده بود به تور یک آدمی مثل من که قبض آب و برق و تلفن را از سر تنبلی تا آخرین لحظه ممکن پرداخت نمی کنم و آن روزی را که می روم حمام به حساب یک کار سخت می گذارم و بقیه روز را استراحت می کنم. خداییش از سر بزرگواری او بود که این رفاقت این همه سال ادامه پیدا کرد وگرنه از نظر آدم منضبط و پیگیری مثل او من خیلی آدم غیر قابل تحملی بودم.
یک شب به پیشنهاد او در کلاب هاوس برنامه ای راه انداخته بودیم. به اتفاق بچه های اتاق ایران من. خیلی شب سختی بود. بس که او منظم بود و سخت گیر که ترتیب سخن گفتن رعایت شود و شان میهمانان رعایت شود و باقی قضایا. نه این که ما اهل رعایت نباشیم اما به سخت گیری او نبودیم. بچه های ایران من البته ایشان را چندان نمی شناختند. یک ساعتی که از اتاق گذشت حوصله شان سر رفت و به من در واتس آپ پیغام دادند که این رفیق شما پدر ما را در آورد. من هم آمدم خوشمزگی کنم و چیزی را که چند روز پیش از یک دوست صمیمی شنیده بودم نقل کنم گفتم شما این آقا را نمی شناسید، من و شما که سهل است اخیرا دکتر سروش را هم عاصی کرده است! چشمتان روز بد نبیند. آمدم خبر را بفرستم برای دوستان اتاق ایران من که اشتباهی فرستادم برای خود مختابادِعزیز. آخ. همان لحظه هم متوجه شدم اما تا آمدم به خودم بجنبم و پاکش کنم متن را دید. لامصب مهلت نمیداد. درجا می دید و درجا پاسخ میداد و من این اواخر مانده بودم که او با این همه حساسیت و پیگیری و آنلاین بودن کی فرصت درس خواندن پیدا می کند. الله اکبر! شانس آوردم در متنی که فرستاده بودم اسمی از او به میان نیامده بود. درجا نوشت سید جان منظورت چیه؟ عرق سرد به پیشانی ام نشست. فکر کن او آن طرف دنیا در ایالات متحده آمریکا بود و من میترسیدم همین نیم ساعت دیگر بیاید دم در خانه ما و بگوید زود باش توضیح بده ببینم منظورت چه بود؟ همه زورم را زدم تا بتوانم جوابی بدهم که دنباله نداشته باشد. نوشتم: بحثی درباره یکی از دوستانی که شما ایشان را نمی شناسید در یک گروه دیگری درگرفته بود و من داشتم به دوستانم درباره آن شخص توضیحاتی میدادم که به اشتباه برای شما فوروارد شد. نوشت: آها! متوجه شدم. زرنگ تر از آن بود که متوجه نشود اما بزرگواری کرد و به رویم نیاورد. سید جان سر جدت حلالمان کن. البته این به آن وعده ای که کرده بودی درباره آن دوره فرهنگنامه و نیاوردی دَر.
باور می کنید شب از قبل فوتش خوابش را دیدم. همین فرهنگنامه ها را داشت خیلی شیک می چید و مرتب می کرد. روی یک میزی. جایی شبیه نمایشگاه. گفتم برادر تو قرار بود یک دوره از این فرهنگنامه برایم بیاوری. ده دوازده سال پیش. گفت: سید جان دو دوره برایت آوردم که. گفتم مرد حسابی یک دوره ای را هم که قولش را داده بودی نیاوردی حالا شد دو دوره. که زد زیر خنده. و خنده اش اسلوموشن شد و بعد دیزالو شد به روشنایی. فردا ظهر بود به گمانم که عزیز دل حسین قره زنگ زد. همان اول گفت می خوام یه خبر بد بهت بدم. گفتم بگو، این قدر خبر بد شنیدیم تو این سال ها که آمادگیش رو دارم. گفت ابوالحسن مختاباد به رحمت خدا رفت. خودم را به ظاهر قرص نگه داشتم و خیلی خونسرد گفتم خدایش بیامرزاد. و گفتم اتفاقا چند روز پیش پیغام داده بود که اگر امکانش هست به دوستان خبرآنلاین بگو میزگردی بگذارند در باره خانه موسیقی و من هم گفتم با دوستان طرح می کنم و خبرش را می دهم. تلفن را که قطع کردم تازه یادم آمد از خواب شب قبل. و آن خنده ها که اسلوموشن شد و بعد دیزالو شد به نور و روشنایی. عجیب بود. هنوز هم آن خنده ها دست از سرم بر نمی دارد. خدایت رحمت کناد سید ابوالحسن مختاباد که حضور و فقدانت باعث خیر و برکت است و امیدوارم هرجا که هستی از ته دل بخندی و خنده هایت با نور و روشنایی در هم آمیزد. ایدون باد!
۵۷۵۷
آخرین دیدگاه