مبلغ نوشت: چگونه میشود که کسانی در زمانی تا پای جان برای اسلام بایستند، در جنگها شرکت کنند و زخم بردارند و روز دیگری به نحوی عمل کنند که نهایتاً به ضرر اسلام تمام شود.
به گزارش مبلغ به نقل از مهر – تاریخ به عنوان یکی از ابعاد و مظاهر فرهنگ و تمدن حائز اهمیت است، زیرا شناخت و دریافت گونههای مختلف هر فرهنگ و تمدنی بدون دسترسی به تاریخ انواع هنرها و دانشهایی که در تمدن ظهور کرده یا تکامل یافته ممکن نخواهد بود. اسلام هم که دینی کامل و غنی و دارای فرهنگ و تمدن عالی است توجّه بسیاری به تاریخ و تاریخ نگاری دارد. با یک نگاه کلی به آیات قرآن و کلام بزرگان دین میتوان به اهمیت تاریخ پی برد. طوری که یک سوم آیات قرآن در مورد سرگذشت امتهای گذشته است که خداوند به منظور عبرت گیری انسانها این قصهها را بیان فرموده است. منشأ اصلی و حقیقی تاریخنگاری اسلامی و نیرومندترین عامل الهام بخش مورخان برای پژوهش و تدوین تاریخ، دین اسلام بود که از شعور نیرومند تاریخی برخوردار است.
اشارات قرآن به وقایع و حوادث تاریخی حاکی از نگرش تاریخی به حوادث گذشته و بیانگر غایت تاریخ از دیدگاه قرآن و حاوی درسهای مهم تاریخ و تجارب تاریخی است. «به راستی در سرگذشت آنان، برای خردمندان عبرتی است. سخنی نیست که به دروغ ساخته شده باشد، بلکه تصدیق آنچه [از کتابهایی] است که پیش از آن بوده و روشنگر هر چیز است و برای مردمی که ایمان میآورند رهنمود و رحمتی است.»تاریخ از دیدگاه بزرگان دین و مورخان اسلامی بهترین راهنمای انسان برای آگاهی از احوال نیکان، محرّک کسب فضائل و طرد رذائل و مشوق زهد از طریق تجربه پذیری از دگرگونیهای روزگار و حصول نیرویی برای تمییز درست از نادرست و تحلیل و نقد و پیش بینی حوادث از طریق مقایسه آنها است. آن چه پیشرو دارید گزیدهای از سخنان آیتالله مصباحیزدی است که در تاریخ ۲۵/۰۹/۱۳۹۴ پیرامون تحلیلی روانشناختی از تحولات صدر اسلام ایراد کردهاند:
دلبستگی به دنیا؛ ریشه همه انحرافات
مقام معظم رهبری سالها قبل سؤالی را مطرح کردند مبنی بر این که چگونه مردم مسلمانی که با سختی و گرفتاری تن به اسلام دادند و ایمان آوردند و تحت شکنجههای بسیار واقع شدند، بعد از رحلت پیغمبر اکرم آرام آرام مسیر را تغییر دادند و با جامعه مورد نظر پیامبر زاویه پیدا کردند تا آنجا که نهایتاً کار به واقعه کربلا انجامید؟ این مسئله ابعاد مختلفی دارد. یک بعد آن تاریخی است که اصلاً جریان چه بود؛ چگونه این قضایای تاریخی اتفاق افتاد؛ از کجا سرچشمه گرفت، و چه تحولاتی پیدا کرد تا به این داستان منتهی شد. البته پس از آنکه این قضیه از نظر تاریخی کاملاً روشن شد، نوبت به تحلیل تاریخ میرسد که عواملش چه بود؛ چه چیزهایی عامل اصلی و چه چیزهایی عامل کمکی بود، و چه شرایطی فراهم شد که کار به اینجا انجامید؟ این کار مورخین است که بر تاریخ و منابع تاریخی تسلط دارند و بنده قصد ندارم در اینجا بعد تاریخی را مطرح کنم. بُعد دیگر این مسئله بُعد کلامی آن است که این جریانات چه اندازه با عقاید اسلامی وفق یا تضاد دارد؛ فرقههای مختلف مسلمانان درباره این مسئله چه نظرهایی دارند، و کدام درست و کدام باطل است؟ این مسائل هم با شیوه بحث کلامی با متدولوژی خاص خودش بررسی میشود که متکلمان و بزرگان ما بیش از هزار سال روی آن کار کردهاند و با سلیقهها و تحقیقات مختلفی که داشتهاند بخشهای مختلفش را بررسی کردهاند، و فکر نمیکنم چیز دیگری برای تحقیق بهجا گذاشته باشند. البته کار انسانی هیچگاه به نقطه آخر نمیرسد، ولی الحمدلله به قدر کافی و حتی بیش از حد کافی در این زمینهها کار شده است و بخشهایی از آنها هم به عنوان مطالب درسی در حوزهها تدریس میشود. نمونههایی از آنها کتاب الغدیر و عبقات است که کسانی عاشقانه عمری را صرف کردند؛ رنج مسافرتها به جان خریدند، و خوندلها خوردند و به خوبی از عهده آن برآمدند.
اهمیت و ضرورت بحث
بُعد دیگر این مسأله به اصطلاح امروزیها جنبه علمی و تحلیلی دارد، که بعضی از آنها بیشتر آهنگ روانشناختی و بعضی دیگر آهنگ جامعهشناختی دارد، و شامل مسائلی از ایندست میشود که این رفتار به عنوان یک عمل انسانی چگونه شکل میگیرد؟ چگونه میشود که کسانی در زمانی تا پای جان برای اسلام بایستند، در جنگها شرکت کنند و زخم بردارند و روز دیگری به نحوی عمل کنند که نهایتاً به ضرر اسلام تمام شود؛ این کار از نظر روانشناسی چگونه تحلیل میشود؟ این پدیده تاریخی چگونه به عنوان یک پدیده اجتماعی برای یک قوم یا گروه شکل گرفت و چه عواملی داشت؟ اگر انسان عوامل آن را بفهمد، میتواند موارد مشابه آن را نیز تفسیر کند و از آن برای خودش عبرت بگیرد. اینگونه بحثهای تحلیلی است که میتواند عبرتآموز باشد و از نظر تأثیری که میتواند در فکر و رفتار ما بگذارد، خیلی اهمیت دارد.
این روشی است که قرآن کریم فراوان به کار گرفته و بخشی از تعالیم خودش را براساس همین روش آموزش داده است. همانگونه که ملاحظه میفرمایید بخش عظیمی از آیات قرآن داستان گذشتگان است، با اینکه قرآن کتاب تاریخ نیست. نقل این داستانها برای این است که دیگران از آن عبرت بگیرند و رفتار خودشان را تصحیح کنند که مثل بعضی از گذشتگان در چالهای نیفتند که نتوانند از آن بیرون بیایند و نه تنها به خودشان بلکه به میلیاردها انسان در طول تاریخ ضرر بزنند. فرض کنید درباره داستان کربلا بحث بشود که چه عواملی در آن مؤثر بود، از کجا ناشی شد، چه قشری بیشتر مؤثر بودند و چه انگیزههایی داشتند. بهخصوص در جاهایی که تحولی سریع در افرادی پیدا شد و دیروز در یک جبهه بودند و امروز رفتارشان عوض شده. چگونه میشود که انسان ده سال، بیست سال راهی را رفته است، سپس یک شبه یا کمتر از یک شب تغییر مسیر میدهد؟ چه عاملی باعث این تحول میشود؟ حال خواه از راه غلط به راه صحیح تغییر مسیر بدهد و یا برعکس، از راه صحیح به راه غلط برود. دانستن این مطالب خیلی مهم است و همان فایدهای را دارد که ذکر داستانهای تاریخی در قرآن دارد. چرا در قرآن این همه داستان بنیاسرائیل تکرار شده است؟ داستان کسانی که چند هزار سال پیشتر زندگی میکردند به ما چه ربطی دارد؟ خود قرآن فرموده که ما اینها را میگوئیم تا شما عبرت بگیرید، تا شما درس بگیرید که چگونه باید رفتار کنید و رفتارتان چه پیامدهایی میتواند داشته باشد. اگر ما این داستانها را از این زاویه مطالعه کنیم و عوامل و پیامدهای آنها را در نظر بگیریم، به این فکر فرو میرویم که نکند یک روز ما هم به همین مشکلات مبتلا شویم! آنها هم انسانهایی مثل ما بودند، بهخصوص که مدتها پای منبر پیغمبر و امیرمؤمنان صلواتاللهعلیهما بودند، و حتی برخی از آنها در جنگها در رکاب حضرت علی علیهالسلام شرکت کرده بودند. چه میشود که این آدم عوض میشود؟ اگر چنین تحولی را در هزارها انسان ببینیم، آیا یک هزارم یا یک میلیونیم احتمال نمیدهیم که شاید ما هم به چنین مشکلی مبتلا شویم؟ شاید روزی حادثهای پیش بیاید و من چنین مسئولیتی داشته باشم و به همین مشکل مبتلا شوم؟!
به نظر من اگر از این زاویه روی این مسائل تاریخی کار کنیم، در عین حال که پاسخی به سؤالی است که مقام معظم رهبری مطرح فرمودند، برای خود ما هم فایده علمی و عملی دارد؛ هم وظیفه خودمان را در مسائل اجتماعی بهتر میشناسیم و به پیامدهای کارهایمان توجه پیدا میکنیم، و هم موجب میشود که سهلانگاری نکنیم و بعضی مسائل را دستکم نگیریم.
این بحث با شیوههای مختلفی صورت میگیرد. ما که معتقد به مبانی دینی هستیم میتوانیم از شیوههای دیگری غیر از مباحث علمی و تجربی نیز استفاده کنیم. چهبسا داستانهای قرآن برای ما آموزنده باشد و بررسی آنها سرنخهایی را به دست ما بدهد که اگر آنها را دنبال کنیم بسیاری از مسائل برای ما حل شود. همین طور بخش مهمی از روایات در تبیین، تفسیر و تحلیل این جریانات و همچنین عبرتهای آنهاست که برای ما بسیار راهگشاست. به نظرم رسید ما بحثمان را از نهجالبلاغه شروع کنیم و کلمات امیرمؤمنان علیهالسلام را درباره تحلیل این تحولات مرور کنیم.
خطبه شقشقیه و تحلیل تحولات خلافت
اگر از ابتدای نهجالبلاغه شروع کنیم در خطبه سوم با خطبه شقشقیه روبهرو میشویم که مطالب بسیار مهمی در این زمینه در آن وجود دارد. همانگونه که میدانید حضرت در بخش عمدهای از این خطبه در عباراتی کوتاه، زیبا و نافذ، در عین حالی که کاملاً پیداست که مصالح جامعه اسلامی را به خوبی مورد نظر قرار دادهاند به تحلیل تحولات خلافت میپردازند. همانند تفسیر هر حادثهای دیگر، بدون اینکه سبّ، لعن یا توهینی به کسی بشود، به بیان این مطلب میپردازند که این کار اشتباه بود و این ضررها را داشت، به صورتی که اگر کسی واقعاً بخواهد حقیقت را بفهمد از این بیانات نگران نمیشود. به همین دلیل، برخی از اهل سنت همین خطبه را همانند سایر خطبههای امام شرح کردهاند و هیچ احساس نگرانی نیز نکردهاند. به هر حال حضرت حقایق را بهگونهای بیان کردهاند که اگر کسی بخواهد حقیقت را بفهمد، برایش روشن شود، اما معنای این کار سبّ، توهین و تحریک احساسات و تعصبات دیگران نیست که هم موجب افتراق مسلمین و جنگ داخلی و نهایتاً نابودی اسلام میشود، و هم شیوه محاوره معقول اقتضا نمیکند که انسان با فردی که مخالف نظرش است با تندی و عصبانیت و فحش و امثال آن مواجه شود.
شیوههای تعیین خلفا
بخش عمده این خطبه درباره اصل جریانی تاریخی است که چگونه مسئله خلافت شکل گرفت. حضرت اشاره میفرمایند که قبل از من سه تا خلیفه آمدند که هر کدام به شیوهای تعیین شدند. خلیفه اول در حالی تعیین شد که امیرمؤمنان علیهالسلام مشغول غسل دادن و تجهیز پیغمبر بودند. عدهای در سقیفه جمع شدند تا خلیفه را تعیین کنند. ابتدا بین مهاجرین و انصار بحث شد که چگونه باید خلیفه را تعیین کرد؛ که بعضی گفتند باید دو امیر یکی از مهاجرین و یکی از انصار داشته باشیم، و برخی مهاجرین را ترجیح میدادند و برخی انصار را، و بالاخره حرف مهاجرین به کرسی نشست؛ این شیوه درباره خلیفه اول بود.
نوبت به خلیفه دوم که رسید هیچیک از این حرفها در کار نبود، بلکه ملاک وصیتنامهای بود که به انشای خلیفه اول و خط کسی که بعدها خلیفه سوم شد، نوشته شده بود. مورخان گفتهاند که خلیفه اول هنگام انشای این وصیت از هوش رفت، و در واقع متن اصلی را خلیفه سوم به اراده خودش نوشت؛ اما بعد از اینکه به هوش آمد، پرسید چه نوشتی، و پس از آگاهی از مطالب آن با آن موافقت کرد! به هر حال تعیین شخصی بود. در همینجا یک اشاره ضمنی هست که اگر این راه، راه صحیحی است که خلیفهای جانشین خودش را تعیین کند، چرا از همان ابتدا به خواسته پیامبر عمل نشد؟ پیغمبر اکرم صلواتاللهعلیهوآله هفتاد روز قبل از وفات خویش، حضرت علی را تعیین کرده بود؛ پس چرا پس از وفات ایشان عدهای در سقیفه جمع شدند و درباره خلیفه بعد از پیامبر بحث کردند؟ اگر اینکار خلیفه اول صحیح بود، به طریق اولی کار خود پیغمبرصلیاللهعلیهواله صحیح بود که جانشینش را تعیین کرد؛ ولی مسلمانان رأیشان اینگونه قرار گرفت و به آن شکل عمل کردند!
نوبت به خلیفه سوم که رسید شیوه سومی به کار گرفته شد. خلیفه دوم شش نفر را به عنوان اعضای یک شورا تعیین کرد و شرایطی را گذاشت و آئیننامهای برای اعضای شورا تنظیم کرد. امیرمؤمنان میفرماید: او چنین تصور کرد که من هم یکی از اعضای آن شورا هستم. در این شورا گفتوگوهایی شد و بالاخره به خلافت عثمان انجامید. حضرت در این خطبه اشارهای به هر کدام از این شیوهها میکنند و فیالجمله میفرمایند اینها هیچکدام راهی نبود که اسلام تعیین کرده باشد؛ بلکه هر کدام راهی به نظرشان رسید و آن طور عمل کردند. حضرت بهطور ضمنی میفرماید که این راهها درست نبود.
درباره انتخاب خلیفه اول میفرماید: لَقَدْ تَقَمَّصَهَا ابنابیقحافة وَإِنَّهُ لَیعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنْهَا مَحَلُ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَی؛ خلیفه اول در حالی این مسئولیت را قبول کرد که میدانست موقعیت من نسبت به این مسئله همانند موقعیت قطب نسبت به آسیاب است. در آسیاب دو سنگ روی هم میچرخد و محوری دارد که این سنگها دور این محور باید بچرخند تا گندم بین آن خرد بشود. اگر این محور بشکند یا آن را در بیاورند، ولو اینکه سنگها حرکت بکند، پراکنده میشوند. سنگ روئین باید در جهت مشخصی روی سنگ زیرین بچرخد؛ وقتی محوری نباشد که آن را نگهدارد، به این طرف و آن طرف کشیده میشود و میافتد یا گندمهایی که زیر آن است پخش میشود. حضرت میفرماید خلیفه اول این مسئولیت را قبول کرد در حالی که میدانست من نسبت به مسئله خلافت به منزله محور هستم و اگر نباشم این آسیاب محصول درستی نخواهد داشت. همچنین حضرت درباره خلافت خلیفه سوم با تشبیه گویایی از قدرت گرفتن و ریختوپاش خویشاوندان او سخن میگوید، و میفرماید: آنها همانند گله شتری که در فصل بهار به گیاهانی که تازه روییده هجوم آورد و بخواهد شکم خودش را با آنها سیر کند، بیتالمال را صرف کردند. در تاریخ آمده است که واحد بذل و بخششهای وی صد هزار دینار بود! در زمانی که مردم با یک درهم و دو درهم معامله میکردند، خلیفه سوم به هر یک از سه دامادش چهارصد هزار دینار بخشش کرد، و در بخشش دیگری صدهزار دینار به مروان حَکَم بخشید. همه اینها باعث شد که بالاخره مردم طاقت نیاوردند و از هر طرف شوریدند. هر چه امیرالمومنین علیهالسلام مردم را نصحیت کردند، پیغام فرستادند و گفتند کاری نکنید که سنت غلطی گذاشته شود و خلیفهکشی باب بشود، گوش ندادند و بالاخره مردم جمع شدند و آنچه مصلحت نبود (که همان سنت غلط خلیفهکشی بود) عملی شد.
بیعت با امیرالمؤمنین علیهالسلام
حضرت میفرماید: وقتی خلیفه سوم کشته شد، یک مرتبه دیدم همه مردم (به تعبیر خودمان) مثل مور و ملخ بر سر من ریختند؛ فَمَا رَاعَنِی إِلَّا وَالنَّاسُ کَعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَی ینْثَالُونَ عَلَی؛ ناگهان خودم را در میان جمعی دیدم که هجوم آوردند و بر سر من ریختند. در اینجا حضرت تعبیراتی دارند که شارحان نهجالبلاغه در تبیین معنای آن، اختلاف دارند. میفرماید: حَتَّی لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَشُقَّ عِطْفَای. برخی از شارحان این تعبیر را خیلی عجیب میدانستند؛ امام حسن و امام حسین علیهماالسلام آن زمان جوانهای برومندی بودند و اینطور نبود که مثل بچه زیر دست و پا بیفتند. از اینرو برخی گفتهاند منظور از این حسنان دو تا از انگشتهای پاست و این عبارت به این معناست که انگشتان پای مرا له کردند، اما برخی اصرار بر این دارند که منظور امام حسن و امام حسین هستند و به این معناست که آن قدر هجوم شدید بود که این دو زیر دست و پا افتادند. درباره عبارت شقّ عطفای نیز بین شارحان اختلافنظر وجود دارد. برخی گفتهاند بدین معناست که عبای من از دو طرف پاره شد و برخی عطفای را به معنای پیراهن گرفته و گفتهاند به این معناست که پیراهن من از دو طرف دریده شد، اما بعضی عبارت را به این معنا گرفتهاند که دو تا پهلوی من ضرب دید. اجمالا به معنای هجوم عجیبی است که به زحمت انسان میتواند در مقابل آن خودش را نگه دارد. به این صورت آمدند با امیرمؤمنان علیهالسلام بیعت کردند.
اما عجیب این است که هنوز داستان این بیعت تمام نشده بود و سامانی نگرفته بود که کار مخالفتها شروع شد. از اینجا محل بحث ماست که چطور مردمی که آن چنان بر امیرالمؤمنین هجوم میآورند و به پذیرش خلافت مجبورش میکنند، چند روز بعد از او فاصله میگیرند و علیه او جنگ بهراه میاندازند؛ بهخصوص زبیر که در آن شورای ششنفره طرفدار خلافت علی بود؟! حتی نقل کردهاند که در سقیفه یکی از کسانی که با خلیفه اول هم بیعت نکرد همین جناب زبیر بود. حال چه شده است که بعد از بیعت با علی علیهالسلام جنگ جمل را علیه او به راه انداخته است؟! چگونه میشود که آدمیزاد یک عمر برای اسلام زحمت بکشد تا جایی که پیغمبر برای شمشیرش دعا کند، و حالا رودرروی علی قرار بگیرد؟ آن هم کسی که آنچنان نسبت به خاندان پیغمبر علاقهمند است که نقل شده است: حضرت زهرا سلاماللهعلیها به امیرمؤمنان علیهالسلام عرض کردند اگر شما وصیت من را نمیپذیرید به زبیر وصیت کنم!
عبارتی که در اینجا هست و ما میتوانیم در پاسخ این سوال مطرح کنیم این است: فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَکَثَتْ طَائِفَةٌ؛ پس از آنکه هجوم آوردند و من قبول کردم که مشغول انجام وظیفه بشوم، عدهای بیعت خود را شکستند. بیعت در سنت عرب جاهلی از مقدسترین امرها بود و زیر پا گذاشتن بیعت از هر نوع نامردی و خیانتی بدتر بود. به همین دلیل بود که طبق نقلهای متعدد وقتی امیرمؤمنان با حضرت زهرا سلاماللهعلیهما در خانه مهاجرین و انصار میرفتند و میگفتند که شما میدانید پیغمبر مرا تعیین کرد، چرا خلافت فرد دیگری را قبول کردید؟ میگفتند: دیر آمدید و ما دیگر بیعت کردهایم و نمیتوانیم آن را بشکنیم. مسئله شکستن بیعت این قدر مهم بود که بعضی میفهمیدند و اقرار میکردند که ما اشتباه کردهایم، اما میگفتند دیگر گذشته است و ما بیعت کردهایم. حال این زبیری که از بزرگترین و محترمترین مسلمانها و سرشناسترین افراد بنیهاشم است و خودش از طرفداران علی بوده است و جزو اولین کسانی است که با علی بیعت کردهاند، به راحتی بیعتش را میشکند و علیه علی جنگ بهراه میاندازد! ونَکَثَتْ طَائِفَةٌ وَمَرَقَتْ أُخْرَی وَقَسَطَ آخَرُونَ؛ حضرت با این عبارت به سه جنگی که در زمان خلافتشان اتفاق افتاد، اشاره میکنند. جنگهایی که به وسیله همین مسلمانهایی اتفاق افتاد که پای منبر پیغمبر و علی صلواتاللهعلیهما تربیت شده بودند. اینها یهودی، مسیحی، زرتشتی یا بتپرست نبودند؛ همه نمازخوان بودند و بسیاری از آنها حافظ قرآن و اهل عبادت بودند!
دلبستگی به دنیا؛ ریشه فساد
تا این جا طرح همان سؤالی بود که مقام معظم رهبری فرمودند. پاسخ آن از این جا شروع میشود که حضرت میفرماید: کَأَنَّهُمْ لَمْ یسْمَعُوا اللَّهَ یقُولُ تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلا فَساداً وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ؛ گویا اینهایی که بیعت را شکستند و با من جنگ به راه انداختند و حاضر شدند خون مرا بریزند، این آیه را نشنیدهاند. یعنی جا داشت که به این آیه توجه کنند و اگر به این آیه درست توجه میکردند، به این کارها اقدام نمیکردند. آن آیه چیست؟ تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلا فَساداً وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ؛ [۱] خداوند میفرماید: سعادت آخرت را برای کسانی قرار دادیم که در دنیا به دنبال برتریطلبی نباشند. سپس میفرماید: بلی وَاللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَوَعَوْهَا؛ بله، به خدا قسم این آیه را شنیده بودند؛ نه تنها شنیده بودند که خوب معنیاش را درک کرده بودند، ولی میدانید چرا این کار را کردند؟ وَلَکِنَّهُمْ حَلِیتْ لَهُمُ الدُّنْیا فِی أَعْینِهِمْ وَرَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا؛ مسئله این جاست که زینت دنیا آنچنان آنها را تحت تأثیر قرار داد که از عمل به این آیه بازماندند و آن را فراموش کردند. گویا چنین آیهای وجود ندارد و گویا عهدشکنی، آن هم با علی، کسی که خود پیغمبر او را تعیین کرده است، مشکلی نخواهد داشت. همه همّشان این بود که به پولی یا مقامی برسند، هر چه بادا باد! زیورآلات دنیا در برابر چشمانشان آرایش شده بود، زیورهای دنیا مایه اعجاب آنها شده بود و به آنها دلبستگی پیدا کردند و همه چیز باطل شد. قرآن، کلام پیغمبر، عهد، پیمان و بیعت همه بر باد رفت. به حسب این بیان تنها عامل این همه انحراف و جنایت که آثارش تا روز قیامت هم باقی خواهد ماند، این بود که چند نفر به زینت دنیا دلبستگی داشتند.
پی نوشت:
[۱]. قصص، ۸۳
۶۵۶۵
آخرین دیدگاه