فریبا خانی در آرمان ملی نوشت: صحبت که تمام شد، همه ساکت و منتظر ماندند. ننه خانوم جلوتر رفت و گفت: «کار درست شد. سه تا جوان میرن که سیبزمینی و آذوقهگیر بیارن. بقیه چه کار میکنن؟ بازم میرین گدایی؟» مشدی بابا گفت: «چاره چیه ننه خانوم؟ هر طوری شده باید شکم بر و بچهها رو سیر بکنیم.» ننه خانوم گفت: «نه، فردا هیشکی از ده نمیره بیرون. فردا عزاداری میکنیم، دخیل میبندیم، گریه میکنیم، نوحه میخونیم. شاید حضرت دلش رحم بیاد و مارو ببخشه بلارو از بَیَل دور بکنه.»
این بخشی از کتاب «عزاداران بیل » نوشته غلامحسین ساعدی است که دوم آذر روز وداع او با این جهان است. این روزها زیاد به او فکر میکنم به غلامحسین ساعدی. او در ۴۹ سالگی در غربت و تنهایی جان سپرد. نام مستعار او «گوهر مراد» بود. پسری نوجوان را به یاد میآورم که در گورستانی قدیمی میچرخید در بین سنگ قبرها نام گوهر مراد نظرش را جلب میکند. دختر جوانی که ناکام مُرده بود. او میگوید من این اسم مستعار را از آن سنگقبر برداشتهام و سالها با این نام داستان نوشت.
میگویند ساعدی در داستان نویسی پیرو ادگار آلنپو است. رمز آلودگی تخیل و استفاده از فضاهای فانتزی. … کوه غم به دلم مینشیند نویسندهای با قدرت ساعدی چگونه در خودش میتپد و در قبرستان پرلاشز مسکن میگزیند. غلامحسین ساعدی نمایشنامهنویس و داستاننویس بزرگی است. داستانهایش رنگ جغرافیای ایران را دارد. او عاشق زبان پارسی است. داستانهایش بومگراست. او از مسخ شدن آدم ها، بدبختیهایی که به سرشان هوار میشود رنج میکشد. ساعدی پزشک بود و تخصصش در حوزه روانپزشکی بود و مدتی در بیمارستان «روزبه・t کار کرد. بنابراین با رنج آدمها آشنا بود. مطبی داشت در خیابان دلگشا که میگویند پاتوق نویسندگان و شاعران بوده، خودش میگوید:«آنجا یک دنیای عجیبوغریبی بود و بعد، یکی هم این بود که چون من طبیب بودم و همیشه توی مطب بودم آنجا به یکی از پایگاههای عمده روشنفکران آن روز تبدیل شده بود.
آلاحمد، شاملو، بروبچههای نویسنده، بهآذین، سیروس طاهباز، م. آزاد و دیگران همیشه آنجا بودند.» پزشکان میتوانند نویسندههای، بسیار موفق شوند چون آدمها به آنها اطمینان دارند از دردهایشان میگویند و از غصههایشان و آنها با تمام وجود میتوانند بهترین گوش. غلامحسین ساعدی هم از آن پزشکان دلسوز بود. و میگویند اهل مدارا با بیمارانش.
زندگی او کمی شبیه«گیمارس روسا ژوائو» داستاننویس برزیلی است او هم طبیب بود. به بیماران کم درآمد میگفت به جای حق ویزیت، داستان یا افسانهای برایم تعریف کنید و بعد آن داستانهای درخشان را آفرید. یکی از داستانهایش «سومین کرانه رود» است مردی که با قایقش به رودخانه میرود و هر چه خانواده منتظرش میمانند باز نمیگردد… غلامحسین ساعدی آدم سیاسی است در آن زمان کمتر روشنفکری سیاسی نبوده است به خاطر همین به زندان ساواک میافتد و شکنجه میشود رنج میکشد و دیگر مثل قبل از زندانی شدنش نمیشود. احمد شاملو دربارهاش گفته بود:«آنچه از او زندان شاه را ترک گفت، جنازه نیمجانی بیش نبود. آن مرد، با آن خلاقیت جوشانش، پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحیِ زندان ، دیگر مطلقاً زندگی نکرد. آهستهآهسته در خود تپید و تپید تا مُرد. وقتی درختی را در حال بالندگی اره میکنید، با این کار در نیروی بالندگی او دست نبردهاید، بلکه خیلی ساده او را کشتهاید. ساعدی مسائل را درک میکرد و میکوشید عکسالعمل نشان بدهد. اما دیگر نمیتوانست. او را اره کرده بودند.»
از دل داستانهایش فیلمهای موفقی چون«گاو» به کارگردانی مهرجویی را میبینیم. فیلمی تکان دهنده، مش حسنی که عاشق گاوش است و بعد از مرگ او خودش گاو میشود… شاید پزشکی و روانپزشکی به او کمک کرد تا لایههای روانی آدمها را بجورد و از دل آنها داستانهایی به درآید بینظیر. اما غلامحسین ساعدی شخصیت رمانتیکی هم داشت شاید نامههای او را به طاهره را خوانده باشید. دختری که سالهای سال غلامحسین ساعدی برایش نامه نوشت. در یکی از نامهها سیصد بار نام طاهره را تکرار کرده بود. اما طاهره هرگز حرفی نزده و بعد از مرگ او این نامهها با عنوان نامههای غلامحسین ساعدی به طاهره کوزهگرانی منتشر شد. غلامحسین ساعدی و طاهره کوزهگرانی هرگز به هم نرسیدند. اگر به قبرستان وارلان تبریز بروید سنگ قبری را خواهی دید که رویش نوشته شده: «آرامجای کسی که میان استخوانهای گوهرمراد آواز میخواند.» این نامههای پرشور عاشقانه خواندنش بی لطف نیست. اما مسئله این است سالها بعد از غربت غلامحسین ساعدی برای همسرش «بدری لنکرانی» هم نامههایی مینویسد که خواننده متاسف میشود.که چنین پزشک و نویسنده پر شور و خلاق و قدرتمندی چگونه در غربت چون شمعی آب شد و از بین رفت.در بخشی از نامه به همسرش میخوانیم:«همیشه در این فکر هستم که چقدر خریت کردم که برای پزشکی آمدم، من برای بنائی، عملگی، غصهخوردن ساخته شده بودم.هزاران هزار انبان پر از درد و غم دارم. پای هر دیواری هم که نمیشود گریه کرد. در اینجا مدام به آدم توهین میشود. هیچکسی را نمیبینم، از بس قرص اعصاب خوردهام و در گوشههای عجیب و غریب خوابیدهام که فکر میکنم در مجموع به اندازه دهها هزار مُرده مزه مرگ را چشیدهام. بدریجانم اگر روزگار اینچنین پیش برود، آهی از من در بساط تو خواهد ماند. سعی میکنم که روی پای خود بایستم ولی تلاشی بیفایده است، پاهایم را پیدا نمیکنم.بدبختی من، دوری از تو و دوری از وطن است.» یکجایی هم غلامحسین ساعدی نوشته است:«همه چیز تعطیل است؛رفت و آمد تعطیل است، دیدار دوستان تعطیل است، کتاب تعطیل است.خنده، خنده واقعی تعطیل است، گریه هم تعطیل است.روده درازی چرا…زندگی تعطیل است.»دوم آذر زندگی گوهر مراد تعطیل میشود.
۵۵۵۵
آخرین دیدگاه