یک- آن روز کیارستمی خواب عجیب و مرموزی را سر کلاس تعریف کرد.
گفت: «زنی که تا به حال او را ندیده بودم از ماشین پیاده شد، انگشت سبابهش را بالا برد و گفت: یک دقیقهی دیگر برمیگردم. از دید من خارج شد و به آن سوی خیابان رفت. لحظهای بعد صدای بلند تصادف به گوشم رسید. آن زن برنگشت، میدانید؛ در حقیقت بدقولی کرد.»
خواب کیارستمی همه را به حیرت واداشته بود. میپرسیدند چگونه در خواب هم در مقام کارگردانی کارکشته، زاویهی دید روشن و اندازه نمای مشخص و میزانسن تعریفشده دارد. کیارستمی تنها کارگردان فیلمهایی نبود که با پردهی سینما در ایران و جهان آشنا شدند. مهمترین فیلمی که او کارگردانی کرد، فیلم زندگیش بود.
نمیدانم وقتی روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و خیره به سقف سفید مینگریست، به چه چیزی فکر میکرد اما میدانم خودم فکر میکردم که تخت بیمارستان برازندهاش نیست.
هر چه هست از پانزده اسفند 1394 تا چهارده تیر 1395، راه دراز و عجیبی را پیمود.
وقتی بارها و بارها مقابل در بیمارستان جم و آراد بالا و پایین رفتم و قدمهایم را شمردم تا ببینم قرعه به نام رفتن میافتد یا نرفتن؛ یک چیز را خوب میدانستم. طاقت دیدارش را در هیات جدید نداشتم.
برای من کیارستمی همان مرد استواری بود که خیره به کوه روبرو، کنار روخانهی لواسان، لیوان چای را در دست میگرفت و لذتش از چرخش فصلها را گوشزد میکرد. میگفت: «چقدر بهار و پاییز دیدیم.» خیلی هم ندیده بود. هفتاد و شش بهار را چشید اما طعم هفتاد و ششمین پاییز زیر زبانش نیامد. آن روزها صورت کیارستمی دیگر آن صورت بشاش و خندان نبود، بدنش بارها و بارها تیغ جراحی را به خود دیده بود و باور دارم از پانزدهمین روز فروردین که تُن صدایش دیگر تُن همیشگی نبود، باور کرد، سکانس پایانی عمرش را پشت سر میگذارد.
همان روزهایی که کلافه از عکسهای رنگ و وارنگ مقامات و مسئولانی که کنار تختش میایستادند؛ بیلبخند، اطراف را میپایید و مستقیم در لنز دوربین نگاه نمیکرد، از ناامیدیاش برای درمان گفته بود. به شکمش اشاره میکرد و میگفت: «خراب کردند.»
مرگآگاهی چندان هم امری عادی نیست. هر چند میدانست فرصت چندانی باقی نمانده است، اما نه به زندگی چنگ انداخت و نه ریسمان را رها کرد. فقط نظاره کرد.
هر چند در همهی آثار او ردی از مرگ به چشم میخورد اما استاد زندگی کردن بود. خودش واژهی «استادی» را قبول نداشت، استاد کلمه ممنوعهی کارگاههای فیلمسازی عباس کیارستمی بود.
وقتی کسی او را به این صفت صدا میزد، با طمأنینه برمیگشت و میگفت: «در این کارها کسی اوستا نمیشه، پس هیچ کس»، تاکید میکرد «هیچ کس را به این نام صدا نزنید.»
هزار سال گذشته است، هزار سال دیگر هم بگذرد، باور ندارم کیارستمی دیگر در این دنیا نیست. یادم هست از قول دوستی میگفت:«این همه شاهد بودیم دیگران مردند و ما نمردیم. پس دیگر نمیمیریم.» و با لبخند تکرار میکرد: «ما دیگه نمیمیریم.»
همان روزهایی که ناامید از ادامهی درمان قصد سفر به فرانسه کرد، گفته بود قماربازها وقتی روی دور باخت هستند صندلیشان را عوض میکنند. قمار کرد و رفت. سکته مغزی بهانه بود.
دو- حمیده رضوی رفته بود، دوازدهمین روز آذر سال 1394 بود که خبر رسید حمیده دیگر در این دنیا نیست. بیش از چهرهی او، صورت کیارستمی مقابل چشمم جان گرفته بود. همه میپرسیدند کیارستمی با این فقدان چه خواهد کرد؟ "فقدان" کلمهی درستی بود برای کسی که جای دختر نداشتهی کیارستمی را پر کرده بود.
عصر روزی که حمیده دیگر حضور نداشت، گعدهای از دوستان در موسسهی کارنامه شکل گرفت اما همانطور که انتظار داشتم، کیارستمی نیامد.
آن روزها کسی نمیدانست اولین روزهای نبودن حمیده رضوی، آخرین روزهای حضور کیارستمی در جهان است.
ماههای پایانی کیارستمی مثل همیشه نبود. کمتر در انظار عمومی حضور داشت. محمودرضا بهمنپور، نویسنده و و مترجم ایرانی روایتی تکاندهنده از روزهای پس از مرگ حمیده دارد. کیارستمی در جمعی، از دوستان خواسته بود از بدیهای حمیده رضوی بگویند و وقتی سکوت جمع را دیده بود، خود سیاههای از بدیهای او را بازگو کرده بود. انگار بخواهد فقدان را نیز کارگردانی کند.
سرگرم ساختن بیست و چهار فریم بود و کار برایش همیشه راه نجات، آن گونه که خودش بارها و بارها گفته بود.
پرسه زدن حوالی شعر و بازخوانی کتاب شاعران کلاسیک و عکاسی و نقاشی و نجاری و … کارهایی بود که به قولی حوالیشان پرسه میزد و میگفت وقتی از کاری خسته میشوی، باید به کاری دیگر پناه ببری. انگار اما از زندگی خسته شده بود که میخواست به مرگ پناه ببرد. به آرامی، به آهستگی.
سه- کار نیمهتمام داشت. بارها از خودش بیواسطه شنیدم که میگفت مرگ وقتی سخت است که کار نیمهتمام داشته باشی. کار نیمهتمام داشت. فیلم بیستوچهار فریم نیمهکاره بود و اصلا بابت همین بود که پانزدهم اسفند را برای حضور در بیمارستان انتخاب کرد. میخواست با یک تیر دو نشان بزند. تعطیلات را گره بزند به دورهی نقاهت تا وقتی داشته باشد برای کار. بعد از فیلم بیستو چهارفریم، قصد سفر داشت به چین، برای ساختن فیلم تازهاش. اطرافش پر بود از کار و میگفتند این کار پاسخی است به روی بد زندگی. در بخشی از فیلم بیستوچهار فریم، جمعی مرغ دریایی در حال پرواز هستند. یک نفر به آنها شلیک میکند و یکی از آنها را میکشد. همهی مرغهای دریایی فرار میکنند و صحنه را ترک میکنند. بعد از مدتی تنها دو سه مرغ دریایی باقی میمانند. بقیه برمیگردند و مشغول پرواز و بازی میشوند. اما دو سه مرغ دریایی باقیمانده بلند نمیشوند و پرواز نمیکنند. برخی میگویند یکی از آن مرغان دریایی خود کیارستمی بود که دیگر نتوانست بازی را از سر بگیرد و پرواز کند.
چهار- کیارستمی در بطن زندگی بود. مرگ برایش حاشیهای بود که میگفت وقتی "هست" شود، من نیستم و تا او نیست من هستم. همین قدر فلسفی، همینقدر ساده و همینقدر پیچیده.
کارگاههای فیلمسازی عباس کیارستمی حلقهی وصل او با جهانی بود که دوستش داشت. میگفت من هم در این کلاسها یاد میگیرم و لذت میبرم. بارها توضیح داد و تاکید کرد که سینما نه یاد دادنی است نه یادگرفتنی. بارها به ما توصیه کرد برای سینما تنها از یک چیز وام بگیرید، از زندگی. لازم نیست از ادبیات چیزی به سینما بیاورید و از سینما چیزی به خودش بدهید، سینما تنها به زندگی شما نیاز دارد پس تا میتوانید از زندگیتان به سینما بیاورید و این تجربهی زندگی است که درهای سینما را به روی شما باز میکند. حالا که کتابی حاوی یادداشتهای او در سررسیدی در سال 1376 منتشر شده، نشان میدهد در میانهی دهه هفتاد درگیر نوعی دیگر از زندگی بوده است. بسیاری با خواندن همین یادداشتها چنین نتیجه میگیرند که آقای بدیعی فیلم طعم گیلاس، خود کیارستمی است که در جستجوی معنای زندگی از دست رفته، در صدد خودکشی است اما میخواهد سکانس پس از مرگش را نیز کارگردانی کند و دنبال کسی است که وقتی مُرد، رویش خاک بریزد. سالها بعد اما هیچگاه حاضر به دیدن دوبارهی این فیلم حتی در کارگاهها نشد. جایی خواندم گفته بود برایم یادآور روزهای تلخی است. مواجههی کیارستمی با مرگ در "فیلم باد ما را خواهد برد"، فیلمی که بسیار دوست داشت و همراه بچههای کارگاه نیز بارها به تماشای آن و پشت صحنهی فیلم نشست، بسیار متفاوت بود. گروهی در انتظار مرگ پیرزنی برای فیلمبرداری از مراسم تدفین هستند اما قهرمان داستان، در نهایت با طولانی شدن انتظار، به درک جدیدی از زندگی دست مییابد.
همانطور که به ما توصیه میکرد، خودش نیز از زندگی به سینما میآورد. شاید از همین رو بود که برخی فیلمهایش را کمتر دوست داشت و پس از سپری شدن دورهای از دیدن دوبارهاش پرهیز میکرد. فیلمهای کیارستمی وام گرفته از زندگی بود، از گزارش تا کلوزاپ و مثل یک عاشق.
پنج- آخرین فیلمی که از کیارستمی بر پرده نقرهای سینما در ایران نمایش داده شد، طعم گیلاس بود. ماندگارترینش در ذهن امروز ایرانیان نیز همین است.
کیارستمی از چهاردهم تیرماه 1395، که دیگر در زمین نبود، تا امروز، هر روز بزرگتر از قبل شده است. کیارستمی تازهای متولد شده است که در ذهن و روح مردم جا میگیرد و چون نیست، با تصویر ذهنی جمعی ایرانیان تطابق دارد.
باور نبودنش برایم ممکن نیست اما میبینم روزگاز نبودنش با روزهای بودنش فرسنگها فاصله دارد. دیگر هیچ چیز شبیه گذشته نیست. رودخانهی لواسان دیگر آب چندانی ندارد. همان روخانهای که صدایش موقع چای خوردن مردی که به کوه خیره میشد، توی گوش میپیچید و آب روان و گوارایش، جان میداد به خاک.
سالها بعد شاید کسی باور نکند، مردی که دوست نداشت هیچگاه ایران را ترک کند، دو فیلم پایانیاش را خارج از ایران ساخت.
او هر روز بزرگتر از قبل میشود اما کیارستمی همان مردی است که تماشاگران ایرانی وقتی پس از دیدن فیلمش، طعم گیلاس، از سالن سینما خارج میشدند شانه بالا میانداختند و میپرسیدند:«بالاخره چی شد؟»
کیارستمی تازه، در حال تکثیر است اما فراموش نکنیم که این تکثیر از پس بدقولی او رخ داد. با بدقولیاش و مرگ تراژیکی که پیوند خورد با خطای پزشکی، شخصیت تازهای را آفرید. او سالها قبل پیشبینی بزرگی دربارهی خودش کرده بود. در سررسیدش نوشته بود:«من میخواهم با مرگ خودم بمیرم نه با مرگ پزشکی.» نقل از بزرگان ادبیات شده که اگر در صحنهای تفنگی بر دیوار بود، قبل از پایان داستان، باید شلیک کند. کیارستمی، فیلمساز مولف، نیمه دهه هفتاد سناریوی مرگش را نوشت تا پس سفر ابدی، پروندهای عجیب در تاریخ پزشکی ایران باز شود. کیارستمی رفت اما کیارستمی جدیدی همان زمان متولد شد؛ وقتی قول داد پس از مرخص شدن از بیمارستان کار فیلم بیستوچهار فریم را تمام کند و فیلم تازهاش را در چین بسازد.
میدانید؛ کیارستمی بدقولی کرد، مثل قهرمان ناشناس خوابش.
*روزنامه نگار
* منتشر شده در روزنامه شهروند
223223
آخرین دیدگاه