باشگاه خبرنگاران جوان نوشت: سردار شهید حاج قاسم سلیمانی، فرماندهی میدانی بود که از ورود به هیچ آوردگاهی ابایی نداشت. در خاطرات بسیاری از همرزمانش این حضور میدانی شهید سلیمانی نمود خاصی دارد.
در گفتوگویی که با دو نفر از همرزمان این شهید گرانقدر یکی در دفاع مقدس و دیگری در دفاع از حرم داشتیم، حضور میدانی شهید سلیمانی در سختترین و خطرناکترین آوردگاهها را مروری دوباره کردیم که شما را به خواندن این دو خاطره کوتاه، اما جذاب دعوت میکنیم. با این توضیح که شهید سلیمانی در خاطره اول کمتر از ۳۰ سال داشت و در خاطره دوم بالای ۶۰ سال!
حاجی در ۵۰ متری بعثیها (راوی علی نجیبزاده از رزمندگان دفاع مقدس)
«عملیات والفجر ۸ بود. در منطقهای با تعداد زیادی از نیروهای عراقی روبهرو شدیم. به ناچار به سکوی سیمانی یک توپ ۵۷ پناه بردیم، دیدم خود حاجی و شهید یونس زنگیآبادی از مسئولان لشکر ۴۱ ثارالله (ع) هم آنجا هستند. تعدادمان انگشتشمار بود و دشمن بسیار. بچهها با اصرار از حاجقاسم خواستند منطقه را ترک کند، اما او با آرامش میگفت نگران من نباشید. حتی یک بسیجی به ایشان گفت شما به سمت نیروهای خودی بروید و من پشت شما میآیم که اگر قرار باشد گلوله به شما شلیک کنند، اول به من بخورد. حاجی قبول نکرد.
من دست ایشان را گرفتم و گفتم: «حاجی بنشین. الان تو را میزنند.» دستش را کشید و گفت: «نگران من نباش. خدا بزرگ است.» موقعیت منطقه طوری بود که اگر عراقیها ۵۰ متر پیشروی میکردند، سنگر توپ ضدهوایی را محاصره میکردند. در همین حین سه تا از بچهها به نامهای محمدعلی ابراهیمی، علیرضا حسن و پیکلر روی خاکریز رفتند روبهروی عراقیها شروع به تیراندازی کردند. ما مهمات و خشاب پرت میکردیم و آنها هم نمیگذاشتند عراقیها جلوتر بیایند. درگیری که شدید شد، آنقدر بچهها اصرار کردند که عاقبت حاجقاسم گفت: «خودم میروم، شما کارتان نباشد.» بعد ایشان با قامت خمیده سعی کرد از منطقه برود که یک موشک آرپیجی دشمن دقیقاً از روی کمرش عبور کرد. حاجی برگشت به طرف ما و بعد که روی دشمن آتش ریختیم، حاجقاسم و حاج یونس توانستند از صحنه خارج شوند.»
شناسایی مقر امریکاییها (راوی اورخان محمداف از رزمندگان آذربایجانی مدافع حرم)
در مقطعی از جنگ در جبهه سوریه، شهر حلب در محاصره بود. اخباری به گوش میرسید که امریکاییها آمده و در گوشهای از منطقه مستقر شدهاند. در همین حین هواپیمای کوچک حاجقاسم روی زمین نشست. با چهار یا پنج نفر به استقبالش رفتیم. آنجا برای اولین بار حاجی را از نزدیک میدیدم. به ایشان اطلاع دادیم امریکاییها در همین حوالی هستند. گفت باید خودش برود و از نزدیک موقعیت آنها را ببیند.
میخواست گزارش میدانی بگیرد. اصرار کردیم که شما نرو خودمان این کار را میکنیم. قبول نکرد. استدلالش این بود که باید خودش موقعیت امریکاییها را با چشمهای خود ببیند تا درک بهتری از منطقه و وضعیت آن به دست آورد. کلاهش را تا روی چشمش پایین کشید و همراه یک راننده به راه افتادند.
برای من که ایرانی نیستم و حاجقاسم را تا آن زمان از نزدیک نمیشناختم، خیلی عجیب بود یک ژنرال ایرانی و آن هم کسی که فرماندهی نیروی قدس را برعهده دارد و شخصیتی در سطح جهانی دارد، میخواهد خودش به تنهایی به شناسایی میدانی برود. آن هم نه هرکجا که نزدیک مقر امریکاییها. وقتی رفت دل توی دلمان نبود.
احتمال هر اتفاقی را میدادیم، اما لحظاتی بعد دیدیم ماشین حاجقاسم دارد برمیگردد. ایشان همان چیزی را که میخواست و مدنظرش بود شناسایی و ثبت کرده بود. دوباره سوار هواپیما شد و رفت.
2323
آخرین دیدگاه