نمایش «تختی در اتاق ۲۳ هتل آتلانتیک» نوشته و کار تینو صالحی، روایتی است از رویاهای جهانپهلوان پس از مرگ. روایتها، خیالات و کابوسهایی که از زندگی نشات گرفته و در خانه ذهنش نشستهاند، غلامرضا تختی روی تخت اتاق ۲۳ هتل، بیجان افتاده است؛ اما این خیالات، زندگی، مرگ و پس از مرگ او را روایت میکنند.
روایت تینو صالحی، سه ساحت وجودی غلامرضا خان تختی را بسط و گسترش میدهد. یک، آنچه او از خودش میدانست و در آینه وجودش با آنِ خود روبهرو میشد. دو، آنچه میخواست باشد، تصویری که از خود برای دیگران ساخته و تمام عمر کوتاه ۳۶ سالهاش با توانمندی و دردهایش بالا آورده و قابلرؤیت کرده بود؛ و سوم آنچه دیگران از پدر و همسر گرفته تا شریک، نهادهای قدرت و مردم که از او ساخته بودند. اگرچه در این نمایش، اثری از مادر غلامرضا نیست، حالآنکه همه میدانیم نقش مادران ایرانی فقط در مطبخ خلاص نمیشد؛ اگرچه مادران ظهور و بروز اجتماعی نداشتند اما در سیر تربیت فرزندان نقش عمدهای را ایفا میکردند.
نمایش پس از فاجعه آغاز میشود، غیرواقعگرا و سیال در زمان (از شب مرگ غلامرضا تختی تا شب مرگ همسرش شهلا توکلی در ۶۸ سالگی) و مکان است و در عین حال با مستنداتی از دل حادثه شروع میشود. بر پرده سالن، نوشتاری ظاهر میشود، فیلمهایی بازسازیشده از راویانی که در شب و صبح مرگ قهرمان، در صحنه حاضر بودند، از کارمند هتل و صاحب آن تا پلیس و پزشک قانونی. جمع این مستند، تناقضهایی را آشکار میکند که البته به سود هیچکدام از روایتهای مرگ غلامرضا تختی – خودکشی یا قتل توسط ساواک- ادلهای جدید اقامه نمیکند.
در این تک فیلمهای مستند بازسازیشده که بر پرده میافتد، آدمها بدون نام هستند، زیرنویس نامشان نوشته است: «فلان کارگر هتل» یا «بیسار مأمور…» صالحی فقط سند را نشان میدهد و به صاحب سند اعتنا نمیکند، آدمها را در بستری کلی هیچ میانگارد، شخصیتشان مهم نیست، حرفشان یا موقعیت مکانی که آن روز حضور داشتند، اهمیت دارد. با نمایش هر چه جلوتر میرویم، این نشانهها آشکارتر میشوند. آدمهای نمایش بهجز غلامرضا، پدرش و شهلا که نام دارند، بقیه تیپ هستند، «روزنامهفروش»، «مأمور ساواک»، «مقام بالادستی»، «شریک گلفروشی»، «مقام در فدراسیون» و بقیه هم، مردم خطب میشوند. حتی ما مخاطبان نمایش، در دو میزانسن مستقیم با عنوان کلی، مردم شناخته شده که در نابودی زندگی قهرمان نقش مستقیم و غیرمستقیم داشتهایم و یا هنوز به این نقش اصرار میورزیم. این نکته، بحثبرانگیزترین مسئله این نمایش است.
مردم و قهرمان، پیوندی درآمیختهاند، قهرمان را مردم برمیگزینند. همتراز و همسنگ تختی، کشتیگیر داشته و داریم. میزان، طلاهای تختی نبود که قهرمان ملت شد، بلکه گامهایی بود که او به سمت خواست مردم برداشت. مردم پشت او را خالی نکردند، همانطور که در نمایش هم به آن اشاره میشود، وقتی غلامرضا تختی آستین بالا زد تا برای فاجعه بوئینزهرا پول جمع کند، مردم جوابی درخور و شأن به قهرمانشان دادند.
قطعاً مردم (اگر بتوانیم در شکلی چنین تودهوار و کلی بگوییم، نمیخواهم مته به خشخاش بگذارم اما فرض بگیرید کفاشی در شهری کوچک که هیچگاه تختی را ندید و شاید از رادیو روایت کشتی او را شنید، پول داد عکس قهرمانش را خرید و بر دیوار زد، جزئی از مردم است و آن همسایه یا دوستی که گاهوبیگاه به آزار تختی دست داشت هم مردم است، این گستره بزرگی است.) در شکل کاملاً بسیط، رفتارهای غلط اجتماعی دارند و کار هنرمند است که به مردم تذکر بدهد؛ اما قهرمان تنها از آنِ خودش نیست، او تجلی یک دوره است و مرگش مرگ یا حداقل بهت یک دوره زمانی. مرگ غلامرضا تختی استمرار یک ناکامی ملی بود، استمرار شکست در جنگ جهانی دوم، دوره اشغال و تحقیر مردم، رویاروی نهادهای قدرت با هم و بعدازآن شکست دولت دکتر محمد مصدق و به فاصله کوتاهی مرگ تختی، تجمیع یک سیر تحقیر تاریخی و ملی بود.
تختی فقط طلا نمیآورد، او غرور شکست خورده ایرانیان را ترمیم میکرد. او میخواست خودش باشد و در این سرزمین، پرهزینهترین کار، «خود بودن» است. درست همچون مردم ایران که میخواستند خودی داشته باشند و خودشان در آینههای جهانی و حاکمیتی میشکست و خرد میشد. اگر تختی را به قهرمان المپیک و جهان فرو بکاهیم، اشتباه کردهایم، همزمان او و همدوره او کسان دیگری هم بودند که با افتخار تمام طلا کسب کردند، مردم برای آنان هم با شوقوذوق کف و هورا کشیدند، اما تختی ممتاز بود چون نشان غرور ملی بود، تجلی آن چیزی که مردم زمانه در گفتنش لکنت داشتند و قطعاً در مرگ او ، مردم به دنبال مقصر یا مقصران بودند و بهیقین این جستجو قربانیانی داشت، ازجمله عشق و همسر او که قربانی این رفتار شد. غرض اینکه نمیشود بدون بازشناسی زمانه برای مردم حکمی قطعی داد. البته بوده و هستند افراطگرانی که در ستایش مردم هیچ ترازی ندارند و موجب گسترش عمق زخمهای جامعه ایرانی شده و راهی برای التیام نمییابند. (در زمانه تختی حزب توده و چند چهره روشنفکر از جمله جلال آل احمد تجلی این ستایشها هستند.) در نقد و ستایش مردم باید جانب انصاف را نگه داشت.
نکته دیگر این است که تختی در آینه خرد شده پدر، محله و جامعهاش زیر بار توسعه با توانمندی فردیاش بالا آمد و قد کشید. ایران آن زمان (شاید تا امروز) محصول ناهمگونی و ناپایداری توسعه است. توسعه در ایران، دستوری و از بالا به پایین بود، برای همین هیچگاه ضرورت آن مخصوصاً در آن دوران از سوی مردم حس نشد و به تقابل و تخاصم بین سنت و مدرنیته رسید. پدر تختی که در این نمایش (و البته در واقعیت) به جنون میرسد، به آن دلیل است که در برنامه توسعه بهتناسب رشد نیافته و در مسیر توسعه جای خود را پیدا نکرده، لاجرم دشمن آن میشود. او (بلکه بخش بزرگی از جامعه آن روز ایران) طرحی حتی ساده از آینده جهان متصور نبود. پدر تختی هیچ ایدهای از آینده نداشت- حتی اگر راهآهن ایران زمینهای او را نمیگرفت- با ورود یخچال، کسبوکار یخ فروشی او پایانیافته و به تاریخ پیوسته بود. این عدم تطابق با واقعیت و سرعت اتفاقات، همیشه ما ایرانیان را به عقبگرد و ماندن در سنگر نابودشده میکشاند. تختی از دو سوی این نمادها کشیده میشد و خودکشی او نیز تجسمی از عدم رهیافت ما ایرانیان از واقعیت است. عدم تطبیق با امر واقع یکی از عوامل ناخودآگاه جمعی و موجب مرگ زودرس جهانپهلوان تختی است.
از تحلیل که بگذریم اما در اجرا، اثر صالحی و گروه بازیگریاش موفق بود. اینکه تمام نمایش در تشک کشتی میگذشت و نبرد بیامان عوامل بیرونی و درونی نمایش در آن رخ میداد، یکی از نکات مثبت اثر بود. بازیگران تمام توان خود را به کار بستند تا نمایش جذاب و با ریتم مناسب اجرا شود.
۵۷۵۷
آخرین دیدگاه