«این تن اگر کم تندی، راه دلم کم زندی»(مولانا)
هنگامیکه میگوییم «بدنی دارم»، این شبهه پیش میآید که گویی چیزی دارم در میان سایر «چیز»ها. و این فروکاستن بخشی از من است به سطح یک شیء-ابژه. روی دیگر سکه وقتی است که میگوییم «من همان بدنم هستم»! در واقع، تن من، خلاف نظر دوگانهانگار دکارت، پارهای از وجدان و خودآگاهی من و عنصر عینی سازندهی کلیّت و هویت من است (شیء-سوژه)، که در عین حال، وابسته به محیط پیرامونی است. «بدن من در جهان مانند قلب در اندام-ارگانیسم است»(مرلو-پونتی).
تن من بنابراین، به شکل اندامواری هم مرا در میان جهان قرار میدهد و هم مرا از سایر چیزها جدا و مجزا میسازد. هم توان لمس و گرفتن چیزها را به دست میدهد و آگاهیام را ملموس و انضمامی میسازد (معمای مرلو-پونتی: جسم هم «بینا» است و هم «رؤیتپذیر») و هم با خودآگاهیام یکی نیست. گویی نه من که واسطهای است میان من و جهان. پس نه جسم از آن من است و نه من همان جسم هستم.
کموکاستیهای جسمی، چنانکه تفاوتهای جنسی، امری «عارضی» اند که با ادغامگرایی اجتماعی، و همبستگی معنوی ویژه، میتوان بر سوءتفاهمها و تبعیضهای ناشی از آن مقابله کرد. در تجربهی زیستهی خود دیدهام که چگونه در سوئد (و سراسر کشورهای «سوسیال-دموکراتیک» اسکاندیناوی) دوستان مبتلا به فلج و کم توانیمان را مراقبت و تیمارداشت میکردند.
پیشنیاز توانیابی برای مواجهه با پدیدهی «معلولیت» (بویژه ناشی از فاجعهی جنگ)، بینشی انسانی، منشی مدنی و اهتمامی ملی است که متاسفانه در هزارتوی بحرانهای کنونی رو به کاهش گذارده است.
آخرین دیدگاه