روزنامه اعتماد نوشت: چند روز پیش متن کوتاهی در یکی از شبکههای اجتماعی خواندم که به علت آشنایی با نگارندهاش، توجهم را به خود جلب کرد: «در فرهنگ ما ادبیات، شاخهای از الهیات است! سرودههای حافظ و مولوی و سعدی را تقدیس میکنیم و باورها و درک و دریافت آنان از جهان و هستی را جاودانه و مقدس میپنداریم. ملتی هستیم که از متون ادبی و تاریخی کهنه و نمور چند صد ساله، سبک زندگی استخراج میکنیم.» کاری به نویسنده این متن ندارم و اینکه آیا تخصصی در ادبیات و الهیات و تاریخ دارد یا خیر؟ تاکنون چیزی از او در این زمینهها ندیدهام ضمن آنکه جملات مذکور، به صورت حکم قطعی است و به اقتضای شبکههای اجتماعی، نمیتوان انتظار دلیل و برهان داشت و فقط باید به شخص گوینده یا نویسنده اعتماد کرد. اما فعلا با گوینده کار نداریم و به گفته میپردازیم.
یک برداشت از متن این است که ادبیات ما، یعنی آنچه از نظم و نثر در زبان فارسی در قالب شعر و قصه و تمثیل و حکایت عامیانه و… باقی مانده، ذیل الهیات (theology) ما دستهبندی میشود. این جملات سوالهای فراوانی را به ذهن متبادر میکند. اول اینکه منظور از ادبیات ما چیست؟ آیا فردوسی و خیام هم ذیل این ادبیات میگنجند؟ آیا داستانهای عامیانه یا تمثیلات هم ادبیات هستند؟پرسش دوم اینکه منظور از الهیات چیست؟ آیا منظور خداشناسی و متافیزیک بالمعنی الاخص است؟ به هر حال نه فقط ادبیات ما که ادبیات همه جا و بلکه همه شوون زندگی آدم، خواه از «ما» باشد یا نه، متاثر از درک و دریافتش از نوع متافیزیکی است که فرد آگاهانه یا ناخودآگاه به آن باور دارد و این امری منحصربهفرد است.
شکسپیر و سوفوکلس و دانته هم به یک الهیاتی باور داشتند و آثارشان متاثر از این الهیات بود. همچنانکه پروست، کامو، کافکا و پل استر در روزگار ما، باورهای الهیاتی خاصی داشتند، برخی آتئیست هستند، برخی خداباور، شماری آگنوستیسیست و… در نتیجه آثارشان از این الهیات متاثر است. اما هیچکس نمیگوید آثار این نویسندگان، شاخهای از الهیات است، چون الهیات معنا و حیطه مشخصی دارد و درست است که بر سایر شوون زندگی تاثیر میگذارد، اما از آنها متاثر هم میشود. خلاصه اینکه حوزهها از هم تفکیک شده و نباید آنها را با هم خلط کرد. بنابراین میتوان گفت سعدی و حافظ و مولوی هم یک الهیاتی داشتند که قطعا بر اندیشه و آثارشان سایه انداخته، اما اینکه سهم این باورهای تئولوژیک (الهیاتی) در آثار آنها چقدر است، یک موضوع است و مساله دیگر اینکه آیا میشود گفت باورهای الهیاتی حافظ و مولوی و سعدی یکی بوده؟
با شناخت اندکم از این بزرگان بعید میدانم چنین باشد، اگرچه قطعا میشود همه را در یک جغرافیای تاریخی- فرهنگی پیشامدرن دستهبندی کرد. اما به هر حال بین باورهای الهیاتی حافظ و سعدی و مولوی (دقت کنید از فردوسی و خیام اصلا اسم نمیبرم)، خیلی تفاوت است. اما سوال مهم سوم اینکه چه کسی سرودهها را تقدیس میکند و اصولا تقدیس به چه معناست؟ تقدیس کردن یعنی قدسی فرض کردن و مقدس پنداشتن. چند نفر را میشناسید که آثار سعدی و حافظ و مولانا را مثل متون مقدس بدانند؟ شاید برخی پیروان مولانا- که به وضوح یک عارف و صوفی بزرگ است- آثار او را به معنایی خاص مقدس بپندارند، همچنانکه بسیاری حافظ را به معنای تحتاللفظی کلمه، «لسانالغیب» تلقی میکنند، اما شمار این آدمها چقدر است؟ از همان قرون هفتم و هشتم هجری تا الان، بسیار صداهای متفاوت با این تلقیها بوده و هست و هر روز بیشتر میشود.
تردیدی نیست که حافظ و مولوی و سعدی، شاعران و متفکران بزرگ و هنرمندی بودند و هستند و جاودانگی آنها هم به خاطر پندار ما نیست، بلکه عیار تاریخی این را ثابت کرده. همچنانکه ممکن است روزی فرا رسد که آنها هم فراموش شوند، هیچ تضمینی نیست. فعلا شاهدیم که هر روز نه فقط فارسیزبانها که مردمانی از زبانها و فرهنگهای متفاوت با زبان فارسی و فرهنگ ایرانی، به این شاعران و نویسندگان، علاقهمند میشوند و آثارشان را میخوانند یا دربارهشان تحقیق میکنند.
در نهایت میرسیم به بحث سبک زندگی. سبک زندگی یعنی چه و چه کسی از این متون ادبی و تاریخی سبک زندگی استخراج کرده؟ اینکه ما آثار نویسندگان و متفکران بزرگ را با اهداف مختلف- مثل افزایش معرفت و آگاهی یا لذت بردن به علت ارزش هنری و زیباییشناختی آنها یا تحقیق در احوال گذشتگان یا یاد گرفتن زبان و سخنوری و ….- بخوانیم، آیا به معنای استخراج سبک زندگی است؟ آیا کسانی که گوته، بالزاک، افلاطون، آگوستینوس و هومر و… میخوانند از آنها سبک زندگی استخراج میکنند؟
البته یک توییت ساده، جای بحث درباره همه این مسائل نیست و نویسنده خواسته درک و دریافت خودش را در چند جمله ساده بیان کند و شاید این همه پرسشگری، لغو و بیهوده به نظر برسد. اما واقعیت این است که او با این جملات، در جهتی گام برمیدارد که این روزها مد شده. مراد دینستیزی و گفتن حرفهای «هارش» و تند و رادیکال درباره سنت به قصد توجه جلب کردن است. نقد سنت البته ضروری است، اما این شکل دینگریزی و سنتستیزی بیمبنا و شعاری و تقلیلگرایانه، ربطی به نقادی ندارد و بیشتر نوعی اهانت و توهین است. ضمن اینکه اگر کسی میخواهد سنت را نقد کند، چرا به همه متون ادبی و تاریخی ما توهین میکند و آنها را کهنه و نمور میخواند؟! آیا متون افلاطون، ارسطو، آکویناس، هومر، توسیدید، هرودوت، کنفوسیوس، منسیوس، پارمنیدس و… کهنه و نمور هستند؟!
۵۸۵۸
آخرین دیدگاه