برخی از اشعار شفیعی کدکنی با الهام از اندیشههای چپ سروده شدهاند. او مدتی به سرودن شعر چریکی در طرفداری از چریکهای جنگل پرداخت و یکی از برجستهترین نمایندگان شعر جنگل بود.
در بررسی آثار و اشعار دکتر شفیعی کدکنی، به نوشتهها و سرودههایی مواجه میشویم که در آنها به طور مستقیم و غیرمستقیم تاثیر ایدئولوژی چپ مشهود است. با توجه به اینکه دکتر شفیعی دروس حوزوی را نزد پدر و محضر اساتیدی همچون آیتالله شیخ هاشم قزوینی و آیتالله میلانی گذرانده و پیش از آنکه به دروس آموزش و پرورش جدید و دانشگاه مشهد بپردازد، به یادگیری فلسفه، فقه، اصول کلام، منطق و ادبیات عرب رو آورده و زیر بنای تفکر و اندیشههای اولیه او متاثر از فرهنگ اسلامی و اصول اعتقادی بوده است، بنابراین این گرایش به تفکر و اندیشههای چپ و موانست، دوستی و ارتباط او با بعضی از افراد وابسته به این ایدئولوزی و حتی عضو حزب توده، جای بررسی و سوال را در ذهن خوانندگان آثار وی باقی میگذارد. بنابراین در این مقاله درصددم درباره این گرایشها و نزدیکیهای فکری تا حد ممکن به تحقیق و بررسی بپردازم.
شفیعی کدکنی و شریعتی
از بررسیهای صورت گرفته، نگارنده به این نتیجه رسیده است که گرایش به اندیشههای چپ توسط دکتر شفیعی کدکنی از دوستی او با دکتر علی شریعتی در دانشگاه مشهد آغاز شده است. در این دانشگاه دکتر شفیعی و دکتر شریعتی ارتباط و دوستی نزدیک برقرار کردند و دکتر شریعتی اولین کسی بود که نیما یوشیج را به دکتر شفیعی شناساند و او را با شعر نو و افق گسترده آن آشنا کرد. دکتر شریعتی که دارای افکار سوسیالیستی بود، نقش زیادی در تفکر و اندیشههای دکتر شفیعی ایفا کرده است. دکتر شریعتی از دوران دانش آموزش در کانون نشر حقایق اسلامی که توسط پدرش ایجاد شده بود، فعالیت داشت. پدر او یعنی محمدتقی شریعتی پیرو نهضت خداپرستان سوسیالیست بود و دکتر شریعتی نیز که از سال ۱۳۳۱ به این نهضت پیوست، برای جذب افراد مختلف به این مرکز کوششهای زیادی کرد.
بنابراین دکتر شریعتی یک مسلمان سوسیالیست بود و اعتقاد داشت که سوسیالیسیم فلسفه زندگی است. او سوسیالیسم را یک ایدهآل انسانی و یک ضرورت حیاتی میدانست. بنابراین هنگامی که دوستی بین دکتر شریعتی و دکتر شفیعی کدکنی در دانشگاه مشهد آغاز شد، دکتر شفیعی سخت تحت تاثیر دکتر شریعتی قرار گرفت و اولین نطفه گرایش به چپ و سوسیالیسم در ذهن دکتر شفیعی کاشته شد. دکتر شریعتی پس از اخذ لیسانس در رشته ادبیات فارسی در ایران (دانشگاه مشهد) به علت شاگرد اول شدنش برای ادامه تحصیل توسط دولت به فرانسه فرستاده شد تا در دانشگاه سوربن پاریس در رشته ادبیات ادامه تحصیل دهد ولی او در آنجا به تحصیل در رشته جامعه شناسی و تاریخ ادیان و فرهنگ اسلامی پرداخت. دکتر شریعتی هنگام تحصیل در فرانسه با فرانتس فانون آشنا شد. فرانتس عمار فانون، نویسنده فرانسوی زبان، فیلسوف مارکسیست، مقاله نویس، روانپزشک و یک انقلابی در قرن بیستم بود. او که با یک زن فرانسوی ازدواج کرده بود در سال ۱۹۵۳ به الجزایر رفت و به انقلابیون آن کشور که در ستیز با فرانسه بودند، پیوست. نسل ما از طریق دکتر شریعتی با فانون آشنا شد. دکتر شریعتی که سخت به این فیلسوف مارکسیست علاقهمند بود، بخشهای زیادی از آثار او را به فارسی ترجمه کرد. فانون به نقش محوری روشنفکری در جوامع جهان سوم تاکید داشت و یک استعمارستیز بود.
شفیعی کدکنی و م. آزرم
دکتر شفیعی هنگامی که در مشهد بود با دوستان دیگری مانند نعمت آزرم (م. آزرم) و اسماعیل خویی ارتباط و نزدیکی داشت و حتی با آنها کار مشترک فرهنگی انجام میداد که نمونه آن انتشار شعر امروز خراسان در سال ۱۳۴۱ با همکاری م. آزرم بود. تفکر و اندیشههای این دوستان و نزدیکان دکتر شفیعی یعنی دکتر شریعتی، نعمت آزرم، اسماعیل خویی و بعدها اخوان ثالث موجب شد تا دکتر شفیعی به اندیشههای چپ و سوسیالیسم گرایش پیدا کند و حتی خود او گفته است که با کمک دکتر شریعتی و افراد دیگر، اقدام به تشکیل انجمن ادبی پیکار کردهاند که سازمان پیکار که سازمانی چپ با ایدههای مارکسیستی بود از داخل همین انجمن ادبی پیکار بیرون آمده است. کتاب قصه حسن و محبوبه دکتر شریعتی نمونهای از این وابستگی را نشان میدهد.
هنگامی که دوستی بین دکتر شریعتی و دکتر شفیعی کدکنی در دانشگاه مشهد آغاز شد، دکتر شفیعی سخت تحت تاثیر دکتر شریعتی قرار گرفت و اولین نطفه گرایش به چپ و سوسیالیسم در ذهن دکتر شفیعی کاشته شدنعمت میرزاده یا نعمت آزرم در مشهد متولد شده بود و به فعالیتهای فرهنگی اشتغال داشت و به سرودن شعر میپرداخت و تخلصش م. آزرم بود. او در دانشگاه هم تدریس میکرد. فعالیتهای سیاسی او که گرایش به اندیشههای چپ داشت سرانجام منجر به پناهنده شدنش به فرانسه شد و اکنون در آن کشور زندگی میکند. نعمت آزرم دارای مدرک دکتری مردم شناسی و جامعه شناسی سیاسی از دانشگاه پاریس است. میرزاده بر خلاف دکتر شفیعی با توجه به فضاهای جدید در شعر امروز، به شدت به آینده شعر در ایران امیدوار است. او از شاعران انقلابی خراسان و از شاگردان محمدتقی شریعتی و کانون نشر حقایق بود که بعد از انقلاب به سازمان مجاهدین خلق پیوست. هم او بود که در مرگ دکتر شریعتی سرود:
«خورشید خاوران هر بامداد به جستوجوی تو
بیدار میشود
و شامگاه چون از فراز «دمشق» میگذرد
تا در نیلی آبهای مدیترانه به خواب رود
با چشم اشتیاق تو، در واپسین فروغ، به ایران
نگاه میکند از دور
و موجهای ساحل دریای «شام» به نجوای جاودانه
فخر و نشان
قصه خونین دریایی را حکایت میکنند
کان سوتر، درون تیره خاک آرمیده است.»
دکتر نعمت آزرم (م. آزرم) درباره دکتر شفیعی که همشهری و دوست بسیار نزدیکش بود، این گونه سخن میگوید: «دکتر شفیعی مانند احمد شاملو یا اخوان و یا هر شاعر و پژوهشگر دیگری حق داری که گاهی سخنی بگوید که دلنشین این و آن نباشد. جمله خوبی است که میگوید: «بزرگان هم خطاهای بزرگی میکنند، خوب ما باید به بزرگان خودمان این اجازه را بدهیم که گاهی خطاهای بزرگی بکنند. در مورد سخنانی که دکتر شفیعی درباره نیما و خانلری گفته، من گمان میکنم که حق با دکتر شفیعی نیست.»
شفیعی کدکنی و محمود دولت آبادی
محمود دولت آبادی نویسنده چپ گرا و وابسته به اندیشههای حزب توده ارتباط متقابل زیادی با دکتر شفیعی دارد. این ارتباط از سطح دوستی و علاقه بین دو همشهری و خراسانی بودن فراتر است. شاید دلیل آن نزدیکی تفکر و اندیشههای آن دو به یکدیگر است. دولت آبادی در تعریف دکتر شفیعی میگوید: «گاهی که میخوانم و میشنوم که شعری سروده تعجب میکنم. چون شعر و دانایی با یکدیگر زیاد جور درنمیآید. همانطوریکه میدانید شفیعی کدکنی جامع الاطراف است در ادبیات و فرهنگ دینی. او آموزگار من است. من هنوز منتظر تذکره الاولیای شفیعی هستم تا سر کلاس آن را به شاگردانم تدریس کنم.»
هیچگاه دولت آبادی از کلام و زبان فارسی، برای روشنایی در شبهای تاریک که منظور جامعه رژیم گذشته بوده، استفاده نکرده است و آثار او نه تنها نوری در دل تاریکی نیست، بلکه اشاعه دهنده اندیشه چپ در جامعه ایرانی بوده استمن نمیدانم منظور دولت آبادی از این سخن که شعر و دانایی با یکدیگر جور در نمیآید یعنی چه؟ شاید تصورش این است که آدم دانایی مثل دکتر شفیعی نباید دنبال شعر و شاعری برود. دولت آبادی تاثیر شعر در اجتماع و مردم را که بسیار فراتر و زیادتر از نثر است، نمیداند. همچنان تاثیر نثر را هم به خوبی نمیداند. گذشته از آن کلاسهای دولت آبادی معجونی از مطالبی است برای آشنایی افراد با چگونگی نگارش. کتاب تذکرةالاولیا اصلا مناسب برای چنین کلاسهایی نیست. خوشا به حال استاد شفیعی که چنین طرفداری دارد که میخواهد کتاب او را تدریس کند. خواندن و فهمیدن تذکرةالاولیا برای دولت آبادی کفایت میکند، چندان لزومی به تدریس آن نیست.
دکتر شفیعی چند شعر برای دولت آبادی سروده است. اشعار «بونصر» و «خیام» از آن جملهاند. بونصر نوازندهای بود که در دربار محمود غزنوی پادشاه ترک دشمن ایران و ایرانی بهسر میبرد. فرخی سیستانی شاعر تملق گوی این پادشاه از این نوازنده در اشعار خود این گونه نام برده است:
«به خاصه کز هوا شبگیر آواز کلنگ میآید
ز کاخ میر بانگ رود بونصر پلنگ آید»
استاد شفیعی میسراید:
«از در در آمد و نگهی کرد
با جامههای ژنده و پوزار پینه دار
بی اعتنا به صدرنشینان بارگاه
بی اعتنا به جمع امیران بزم شاه
در صدر صدر مجلس شاهانه جا گرفت»
دکتر شفیعی کار دولت آبادی را با هنر نوازندگی بونصر مقایسه میکند. شعر بونصر در اسفند ۱۳۸۸ در دانشگاه پرینستون آمریکا سروده شده است:
«هرگز به هیچ روی ندانست هیچکس
او از کجا رسید و
که بود و
کجا شتافت؟
جستند شهر را و
کس او را دگر نیافت.»
شعر «خیام» در برلین به سال ۱۳۵۴ سروده شده است:
«شاید کزین شب، این شب خیام
هرگز به قرنها
سر بر نیاورد
خورشیدی از کلام»
دکتر شفیعی قیاس مع الفارقی بین کلام خیام با نوشتههای مارکسیستی دولت آبادی میکند: آثار این نویسنده را هرکدام خورشیدی سربرآورده در شب سیاه در کلام میداند.
دکتر شفیعی میگوید نوشتههای دولت آبادی قصههایی نیست که برای خواب نوشته شده باشند. چون پدر و مادرها برای خوابیدن بچهها در گذشته قصه میخواندند. ای کاش دکتر از لحاظ بررسی تحلیلی و تطبیقی به این وقوف میرسید که دولت آبادی تجربیات و اندیشههای نوستالژیک چپ خود را به صورت قصه و داستان به جامعه ایرانی تزریق میکند که از سم هم بدتر است و هیچگاه با دیدگاه روشنگر و سوال برانگیز خیام قابل مقایسه نیست. این هم پیام استاد برای آیندگان:
«آیندگان
بدانید
اینجا
مقصود از کلام
تدبیر حمل مشعلهای بود، در ظلام.»
هیچگاه دولت آبادی از کلام و زبان فارسی، برای روشنایی در شبهای تاریک که منظور جامعه رژیم گذشته بوده، استفاده نکرده است و آثار او نه تنها نوری در دل تاریکی نیست، بلکه اشاعه دهنده اندیشه چپ در جامعه ایرانی بوده است. این ارادت و تعلق خاطر دکتر شفیعی به دولت آبادی نشان دهنده نزدیکی اندیشه و تفکر آنها به هم است. تاریخ زیر این شعر ۱۳۵۴ است و تاریخ تقدیم آن به دولت آبادی بهار ۱۳۶۹، گویا دکتر این شعر را قبلا سروده بود و در سال ۶۹ آن را به دولت آبادی تقدیم کرده است.
شفیعی کدکنی و سایه
دکتر شفیعی کدکنی به امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر سوسیالیست تودهای هم ارادت خاص دارد و مقام و منزلت او را تا حد حافظ بالا برده و در برگزاری بزرگداشتها و تخصیص جوایز و امتیازات فرهنگی ِ گوناگون از او حمایتهای فراوانی کرده است. چون ما بین این دو شاعر، خاطرات و اشعار زیادی رد و بدل شده است، به علت جلوگیری از اطاله کلام از ذکر آنها خودداری میکنم ولی به شعر بلندی که دکتر شفیعی برای نود سالگی سایه سروده و سرتاسر آن پر از تعاریف اغراق آمیز است، اشارهای میکنم که در آن دکتر سایه را عارف و زندیق خطاب میکند:
«پرتو شعله عصیان زمانی سایه
هرچه خوانند تو را برتر از آنی سایه
نیست امروز کسی عارف و زندیق به هم
تو درین ره همه جا ورد زبانی سایه»
معنی عارف معلوم است، ولی زندیق به کسانی گفته میشود که نظر آنها با نظریات بنیادین اسلام در تضاد است. درگذشته هرکسی زندیق بود او را کافر میدانستند و خلفا بویژه عباسیون حکم قتل آنها را صادر میکردند. البته معنی لغوی زندیق معرب شده واژه زندیک یا زندیکه به معنی مفسر کتاب زند (اوستا) است که انتساب این صفت به سایه هیچ قرابتی با اندیشههای چپ او ندارد.
شفیعی کدکنی و اخوان ثالث
همچنین دکتر شفیعی در دوران جوانی، میان سالی و تا پایان عمر اخوان ثالث شاعر بزرگ معاصر که او نیز دارای اندیشههای چپ و التقاطی بود و مدتی در حزب توده عضویت داشت و بعدا از ان برائت گزید و خارج شد، دوستی و همفکری نزدیکی داشت. دکتر شفیعی در سرودن اشعارش در مراحل اولیه شاعری تحت تاثیر سبک شعری اخوان بود ولی کم کم توانست خود را از این تاثیرپذیری خلاص کند و تا حدودی استقلال نسبی در سرودن پیدا کند.
یکی از کمکهایی که استاد اخوان در حق دکتر شفیعی کرد این بود که او را از گرفتاریها و گرایشاتی که به شعر چریکی پیدا کرده بود، رهانید و به راه بهتر و مناسبتری کشاند و از آن منجلاب سیاسی نجات داد. مابین اخوان ثالث و دکتر شفیعی اشعار زیادی رد و بدل شده است که برای جلوگیری از طولانی شدن مطلب از ذکر آنها خودداری میکنم. یکی از این سرودهها شعری است به نام «درین شبها» که دکتر شفیعی آن را به سال ۱۳۴۶ برای اخوان سروده است:
درین شبها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد
درین شبها
که هر آیینه با تصویر بیگانهست
و پنهان میکند هر چشمهای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که میخوانی.
تویی تنها که میخوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که میفهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را.»
موضوع این شعر اشارهای به اختناق جامعه رژیم گذشته در دهه چهل و درگیریهای چریکی و خیابانی دارد که دکتر شفیعی میگوید در این آفاق ظلمانی، اخوان ثالث بیدار است و صدایش بلند. البته لازم به ذکر است که اخوان در دهه چهل با رادیوی رژیم گذشته همکاری داشت و صدایش از آن پخش میشد.
تمامی این جریانات و ارتباطات باعث شد، اندیشه و افکار دکتر شفیعی که دوره طلبگی را گذرانده بود و به فرهنگ اسلامی نزدیکی داشت، به صورت التقاطی به جریانهای چپ نیز گرایش پیدا کند، به طوری که او مدتی به سرودن شعر چریکی در طرفداری از چریکهای جنگل پرداخته است. این گرایش به حدی بود که میتوان مجموعه شعر «در کوچه باغهای نشابور» را به قول شمس لنگرودی در کتاب «تاریخ تحلیلی شعر نو» یکی از نمایندگان تام و تمام شعر جنگل معرفی کرد. این مجموعه شعر در سالهای خاص درگیریهای چریکهای فدایی خلق با پاسگاه ژاندارمری سیاهکل منتشر شده و دکتر شفیعی واقعه جنگل را که در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ اتفاق افتاده اینگونه در اشعار خود انعکاس داده است:
«بگذار من چو قطرهی بارانی باشم
در این کویر
که خاک را به مقدم او مژده میدهد
یا حنجرهی چکاوک خردی که ماه دی
از پونهی بهار سخن میگوید
وقتی کزان گلولهی سربی
با قطره قطره
قطرهی خونش
موسیقی مکرر و یکریز برف را
ترجیعی ارغوانی میبخشد»
دکتر شفیعی از این واقعه نه تنها دریای خزر را سوگوار و سیاهپوش میداند بلکه بیشه و گیاه و جنگل را هم بهت زده و خاموش میپندارد:
«موج موج خزر، از سوگ، سیه پوشاناند
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشاناند»
او حتی این چریکها را شهید هم مینامد که از می شهادت مدهوش شدهاند:
«آن فروریخته گلهای پریشان در باد
کز می جام شهادت همه مدهوشانند»
و هیچ وقت یادشان فراموش نمیشود:
«نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد
تا نگویند که از یاد فراموشاناند»
شفیعی کدکنی و لورکا
دکتر شفیعی کدکنی نه تنها به این جریانهای چپ گرایش داشته و فعالیتهای آنها را در اشعارش ستوده است بلکه به چندین جریان و شاعران و نویسندگان جهانی با گرایشهای چپ و مارکسیستی نیز ابراز علاقه و نزدیکی کرده است. او در آثار خود شعری به «فدریکو گارسیا لورکا» (سروده سال ۱۳۵۱) شاعر و نویسنده چپ گرا، پرشور و ماجراجوی اسپانیایی ملقب به شاعر کولی تقدیم داشته است. لورکا در ۳۸ سالگی به دست پارتیزانهای ملی در جنگ داخلی اسپانیا کشته شده است. این شاعر در سال ۱۹۲۹ به نیویورک سفر و مجموعه شعری به نام «شاعر در نیویورک» را منتشر کرد که از این شعر بدگویی میکند و آن را شهر سرگیجه و هولناک مینامد. در این مجموعه شعر لورکا با سیاهان آمریکا همدردیهای فراوانی میکند. دکتر شفیعی در شعری به نام دیباچه که به لورکا تقدیم کرده از او تقاضای هم آوازی میکند:
«خنیاگر غرناطه را
باری بگویید
با من هماوازی کند
از آن دیاران
کاینجا دلم
در این شبان شوکرانی
بر خویش میلرزد
چو
برگ از باد و باران
اینجا و آنجا
لجهای از یک شب است آه
نیلینهای
تلخابهی زهر سیاهی است
با من هماوازی کن از آنجا
که آواز
در تیرهی تنها تاری شب
جان پناهی است»
شعرهای مجموعه «شاعر در نیویورک» لورکا تغزلی تلخ است. برای او هیچ چیزی شاعرانهتر از نبرد آسمان خراشها با آسمان در نیویورک نیست. او به سرعت پی میبرد که این کلانشهر، شهری بیریشه است. نگاه او به این شهر نگاهی غریب و غیرعادی است. او پل بروکلین را معبری میان جهان زندگان و دنیای مردگان مینامد. مردگانی که هیچگاه به زندگی زندگان راه نمییابند. بنابراین در زندگی آرام و قرار پیدا نمیکنند. به همین دلیل است که مردگان در شب نیز زندگان را آسوده نمیگذارند. در نیویورک زندگان به بیدار خوابی و محکوم به شب زندهداری میشوند. واقعا هم نیویورک به ظاهر وحشت انگیز است. بویژه در شبها که شهر در دست گروههای سیاهپوست است و راه رفتن در این شهر جرات و شهامت میخواهد. نیویورک مرکز جنب و جوش و اقتصاد جهان است. نشان تمدن و مدرنیته غرب است. برای کسانی که از شرق به آنجا میروند که از رخوت و سستی شرقی برخوردارند و سابقه ذهنیِ گوشه نشینی و تصوف و عزلت گزینی در آنها نهادینه شده، نیویورک جهنم است. به همین دلیل است که لورکا نیویورک را این گونه میبیند.
میتوان مجموعه شعر «در کوچه باغهای نشابور» را به قول شمس لنگرودی در کتاب «تاریخ تحلیلی شعر نو» یکی از نمایندگان تام و تمام شعر جنگل معرفی کرداگر کسی تخصص در شعر آمریکایی داشته باشد (که قطعا دکتر شفیعی ندارد) و آثار والت ویتمن شاعر آمریکایی را خوب بخواند و تاثیر این شاعر را بر شعر و زبان لورکا بررسی کند، به خوبی پی میبرد که لورکا فردی همجنس خواه بوده است. به همین دلیل تاکنون که حدود ۸۵ سال از مرگ لورکا میگذرد ما هنوز بر همه آثار او دسترسی نداریم و بعضی از اشعار او که ترجمه شده، مترجم نتوانسته منظور و تفکر لورکا را به خوبی به زبان فارسی برگرداند. چرا ما به کل آثار لورکا وقوف نداریم؟ به علت سانسوری که بر نوشتههای او اعمال شده است. تمامی این سانسورها به علت موضوع همجنس خواهی اوست که در آثارش مستتر است. چون همجنس خواهی در سالهای زمان زندگی لورکا در اسپانیا نه تنها جرم بود، بلکه بیش از آن عملی قبیح قلمداد میشد.
لورکا در شعری به نام مدیحه سرایی برای والت ویتمن، که در کتاب «شاعر در نیویورک» آمده است، صراحتا موضوع عشق به همجنس را مطرح میکند. لورکا در نیویورک با شعر ویتمن و الیوت آشنا میشود. او در نیویورک خشونت دنیای صنعتی و مدرن را درک میکند. اختلاف سطح زندگی فقرا و اغنیا، بردگی کارگران و سیاهان و مستها و عطش مردمان آمریکا برای رسیدن به پول، همه را میبیند. لورکا اغلب شبها به کلوبهای شبانه محله هارلم میرفت و به موسیقی جاز سیاهان آمریکا گوش میکرد. این موسیقی برای او تداعی موسیقی کولیهای اسپانیا را داشت. این گونه مسائل در ذهن لورکا تاثیر بسیاری گذاشت، به طوریکه در مجموعه شعر «شاعر در نیویورک» که هرگز در زمان حیات او منتشر نشد، لورکا از وحشت و یاس خود و رنج انسان سخن گفته است.
وقتی که لورکا جامعه باز آمریکا را میبیند و به اسپانیا برمیگردد، عیان و بی پرده همجنس خواهی خود را ابراز میکند. بدیهی است که دکتر شفیعی از این گونه تحقیقات و بررسیها اطلاعی نداشته است که از او تقاضای هم آوازی میکند. لورکا در شعر «مدیحهای برای والت ویتمن» میسراید:
«در کنار رود ایست و محله برانکس
جوانکها میخواندند، کمرهاشان نمایان
با چرخ و روغن و چرم و چکش
نود هزار معدنچی از صخرهها نعره برمیکشیدند
و پسرها بر کاغذ زوایا و پلهها را میکشیدند.
اما نه کسی میخوابید
نه میخواست رود باشد
نه کسی عاشق برگهای بزرگ میشد
نه عاشقِ زبان آبی ساحل.
نیویورک لای ولوش
نیویورک سیم و مرگ
کدام فرشته را پنهان میکنی در لپات؟
کدام صدای پخته از حقیقتِ گندمها خواهد گفت؟
کیست کابوس آلالههای آلودهات؟»
والت ویتمن شاعر مدرن و روزنامه نگار آمریکایی است. او پدر شعر آزاد آمریکاست. کتاب «برگهای علف» بزرگترین کتاب شعر آمریکا، مجموعه اشعار اوست. شعر کوتاه آه من! آه زندگی! از اوست:
«آه من! آه زندگی! وای از این پرسشهای تکراری
از صف بیپایان بی دینان، از شهرهای پرشده از بی خردان،
از خودم که خودم را نکوهش میکنم (زیرا کیست بیخردتر و بیایمانتر از من؟)
از چشمانی که بیهوده نور را طلب میکنند، از اشیای سخیف، از بیکاری
که از نو آغاز میشود،
از پیامد بی حاصل همه چیز، از مردمی خودپرست که لنگ لنگان
میروند و پیرامونم میبینم،
از سالهای تهی و بی فایده دگران، با دیگران درآمیختهام،
پرسش، آه من! چقدر اندوهبار، چقدر تکراری! در میان اینها
چه سود؟
آه من، آه زندگی!»
به گمان نگارنده، دکتر شفیعی تحت تاثیر مجموعه «شاعر در نیویورک» شعری به نام نیویورک سروده است. او به طور سمبلیک آسمان خرانشهای نیویورک را به لانه زنبور عسل (انگبین) تشبیه میکند که زنبورها (آمریکاییها) شهد گلهای قارههای آسیا و آفریقا را که دلار هستند، میمکند و با این پولهای غارت شده از این کشورها، نیویورک را ساختهاند. ولی یک روز که آفتاب به این مومها بتابد، آنها همه آب خواهند شد. آنگاه در پایان نیویورک را روسپی عجوز مینامد:
«او میمکد طراوت گلها و بوتههای آفریقا را
او میمکد تمام شهد گلهای آسیایی را
شهری که مثل لانه زنبور انگبین
تا آسمانها کشیده
و شهدِ آن: دلار
یک روز
در هرم آفتاب کدامین تموز
موم تو آب خواهد گردید
ای روسپی عجوز؟»
جالب است، دکتر شفیعی این شعر را در دانشگاه پرینستون آمریکا سروده است. دانشگاهی که به او فرصت مطالعاتی داده است. ذهن در اینجا دچار یک پارادوکس میشود. اگر مظاهر مدرنیته و تمدن آمریکا ضد ارزش است، پس قبول فرصت مطالعاتی در دانشگاههای آن هم چندان جایز نیست. نمیتوان در یک برخورد عقلایی با بخشی از جلوههای دنیای غرب مخالف بود و با بخش دیگری موافق، این یک تضاد فکری است. دکتر شفیعی در حالی که از مزایای فرصت مطالعاتی پرینستون استفاده میکند، ابراز میدارد که آن دیار را دوست ندارد. عجب روزگاری است، مثل اینکه استاد را به زور بردهاند فرصت مطالعاتی:
«چه گونه دوست ندارم من این دیاران را
که هر شقایقش آیینهای است باران را
تمام هستی من در شط سحر جاری ست
چو یاد آورم آن روشنی تباران را
قبای میرغضب سبز و خنجرش سرخ است
مخور فریب دروغ این سیاهکاران را» (پرینستون ۱۹۷۷)
شفیعی کدکنی و ناظم حکمت
«ناظم حکمت» یکی دیگر از شاعران کمونیست است که دکتر شفیعی به او علاقه فراوان دارد. در سال ۱۳۸۱ (۲۰۰۲ میلادی) کنگرهای در بزرگداشت یکصدمین سال تولد این شاعر کمونیست برگزار شد. دکتر شفیعی شعری به نام «آن بنفشه پژمرده باقی است» برای ارسال به این کنگره به شرح زیر سروده است:
«ناظما! حکمتِ شاعری چیست؟
جز پلی ساختن از سخنها
از برای عبورِ خلایق
روی شطّی که همواره جاریست
ور جز این است
ناظما! حرمتِ شاعری چیست؟
***
شاعرانِ جهان، از تو بایست
شیوة زندگی یاد گیرند
وین که شاعر، به هر حال، در دَهر
بیگمان زندگاری سیاسیست
ور جزین است
ناظما! فطرتِ شاعری چیست؟»
ناظم حکمت کیست که دکتر شفیعی کدکنی میگوید شاعران جهان باید شیوه زندگی کردن را از او یاد بگیرند؟
ناظم حکمت شاعر و نمایشنامهنویس کمونیست اهل ترکیه است که در ۱۹ سالگی سفری به شوروی کرد و در آنجا تحت شستوشوی مغزی کمونیستها قرار گرفت و باصطلاح با نسل جدید هنرمندان انقلابیِ دست پرورده لنین و استالین آشنا شد. از این به بعد همه اشعارش را به طرفداری از رژیم شوروی و با بهانه مبارزه برای آزادی ترکیه سروده است. او سخت تحت تاثیر مایاکوفسکی یکی از شاعران کمونیست شوروی بود. ناظم همچنین به علت افکار کمونیستی که داشت از نیروی دریایی ترکیه اخراج شد و چون فضای کشور ترکیه را نتوانست تحمل کند به روسیه فرار کرد.
پس از آنکه کمال آتاتورک پیروز شد و جمهوری ترکیه را بنیان گذاشت، ناظم حکمت به ترکیه برگشت و چون درصدد اشاعه افکار کمونیستی بود، دولت آتاتورک او را به ۱۵ سال زندان محکوم کرد. کمونیستهای جهان با تحریک حزب کمونیست شوروی غوغایی به پا کردند و خواستار آزادی بسیاری از کمونیستها در ترکیه شدند. همزمان با این وقایع در ایران نیز حزب توده تبلیغات وسیعی براه انداخت و شاعران حزبی یعنی هوشنگ ابتهاج، احسان طبری، سیاوش کسرایی و… به سرودن اشعاری در وصف ناظم حکمت پرداختند.
سرانجام ناظم حکمت آزاد شد. چون برای گذراندن دوره سربازی باید به ارتش میپیوست، بنابراین با کمک رفقایش از طریق دریای سیاه به بلغارستان گریخت و از آنجا به شوروی رفت و به فعالیتهای ضد ترکیه خود ادامه داد تا آنکه بر اثر سکته قلبی در مسکو درگذشت.
جسدش در گورستان معروف نو وو دویچی در کنار خروشچف و سران حزب کمونیست شوروی به خاک سپرده شد. جالب است بدانید که قبر ابوالقاسم لاهوتی شاعر کمونیست کرمانشاهی نیز در همین گورستان قرار دارد. استاد شفیعی در کتاب «با چراغ و آیینه» از لاهوتی نیز که شاعری ضد ایرانی و خواهان پیوستن ایران به شوروی بود، اعاده حیثیت کرده و گفتهاند جامعه ادبی در حق او کوتاهی کرده است. اینکه در اینجا این سوال مطرح میشود که استاد شفیعی کدکنی: «چه انگیزه و ارزش مثبتی در ناظم حکمت، اشعار و زندگی او دیده است که عنوان میکند شاعران جهان باید شیوه زندگیشان را از او یاد بگیرند؟ اگر این گونه است، آیا شیوه زندگی دکتر شفیعی نیز مانند زندگی ناظم حکمت است؟»
تمامی اشعار ناظم حکمت تشویق در راه زندگی کردن برای به ثمر رساندن ایدههای مارکسیستی، آن هم از نوع مطلوبِ حکومت شوروی است. کسی که به مسائل دینی اعتقاد ندارد، استاد ما این گونه از او نقل قول میکند:
«راست گفتی و ز اشراق گفتی:
تا یکی از تبار بشر هست
بسته و خسته بند و زندان
من رهایی ندارم، اگر چند
خود رهایم، نیَم شاد و خندان
این سخن گر گزافست و دعویست
ناظما! صحبت شاعری چیست؟»
منظور ناظم حکمت در این شعر دفاع از مردم و سرزمین ترکیه نیست. مقصود او افراد کمونیست زندانی هستند که دولت ترکیه کمال آتاتورک آنها را که در فکر ایجاد یک کشور کمونیستی به سبک رژیم شوروی بودند، به زندان انداخته بود. استاد شفیعی موضوع حکمت اشراق کجا و گفته یک کمونیست وابسته به شوروی کجا؟ شما اشعار ناظم حکمت را باید در کلیت آن شعر قضاوت کنید و ببینید او منظور و نتیجه گیریاش چه بوده است. نه آنکه یک بخش کوتاه از داخل سرودهای را درنظر بگیرید. اگر چنین کاری را انجام دهید و روی فلسفه مارکسیسم مطالعه عمیق داشته باشید و بدانید که لنین و استالین چه تحریفهایی روی فلسفه مارکس انجام دادهاند و چگونه تحت پوشش حزب کمونیست شوروی به اشاعه اندیشههای مارکسیستی در سطح جهان پرداختهاند و دوست داشتند حکومت جهانی به سبک شوروی ایجاد و منافع خودشان را تامین کنند، وقتی به این باورها رسیدید، سخن مارکسیستهای وابسته به شوروی، اشعارشان، پیامشان و شعارهایشان همه برای شما حرف گزاف و دعوی بی ارزش جلوه خواهد کرد. دلیل میخواهید به وضعیتی که کمونیستهای شوروی مدت هفتاد سال سر کشورهای اقماری خود آوردند، نگاه کنید. به حال و روز روسیه امروز تحت فشار دیکتاتوری پوتین توجه کنید.
استاد شفیعی، میدانید روزی که ناظم حکمت نوید میدهد:
«در دوره ما، قامت زندگی خمیده است
بایدش، راست داریم،
یارا!
خوشترین روز
روزی ست
کان روز
تاکنون روی ننموده ما را.»
چه روزی است؟ روزی است که دولت سوسیالیستی در سطح جهان به سبک شوروی برپا شود و یک مشت کمونیست تحریفگر فلسفه مارکس، جهان را به نفع خود غارت کنند. همانگونه که شوروی کرد و پس از هفتاد سال به علت، دزدی، فحشا و پوسیدگی سیاسی از درون فرو ریخت.
آنگاه شما برای یک چنین روزی که ناظم حکمت که فردی مانند احسان طبری، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی و فریدون توللی بود و روز استقرار حکومت جهانی کمونیستی را نوید میداد، کف میزنید و میگویید:
«وه! چه روزی، چه روزی، چه روزی ست!
ور جزین است
ناظما! حکمت شاعری چیست؟»
من تعجب میکنم که شما حکمت شاعری را در کلام یک شاعر دربهدر کمونیست ترکیهای جستوجو میکنید؟ میدانید ناظم حکمت بیماری قلبی داشت، او در شعری به نام «آنژین صدری» خطاب به دکتر معالجش سروده است:
«دکتر!
نیمی از قلب من اگر اینجاست
نیم دیگر در چین است
با لشکری که پیش میرود
به سوی رود زرد.
همه روزه
دکتر! همه روزه در سپیده دمان
قلبم در یونان تیرباران میشود…»
ملاحظه میفرمایید، استاد گرامی، قلب ناظم حکما برای کجاها میتپد؟ این قلب یک ایدئولوگ مارکسیست است.
ایدئولوگها نه به وطن اعتقاد دارند و نه به انسانها و نه به فرد. آنها به حکومت ایدئولوژیکهای جهان وطنی و منافع جمعی و گروهیِ حزبی معتقدند. پس شما این شعار نظام حکمت را باور مکن که اگر از تبار بشر یکی بسته و خسته در زندان است، او شاد و خندان نخواهد بود.
شفیعی کدکنی و عبدالوهاب البیاتی
این مطلب را نمیتوان بدون اشاره به روابط بین عبدالوهاب البیاتی و آدونیس شاعران چپ گرای عرب با دکتر شفیعی کدکنی به پایان برد. عبدالوهاب البیاتی یکی از شاعران نوگرای عراق است. او از نخستین پیشگامان شعر نو عرب و معروفترین آنهاست. وی عضو فعال حزب کمونیست عراق بود و در شعرش از آرمان گرایی و آزادی خواهی به روش حکومت شوروی دفاع میکرد. در سال ۱۹۲۶ در بغداد به دنیا آمد و در سال ۱۹۹۹ در دمشق درگذشت. مدتها در شوروی اقامت داشت و با دانشگاه مسکو و انستیتوی ملل آسیا همکاری میکرد. بیشتر عمرش در سفر و سرگردانی گذشت. با شاعران و نویسندگان چپ و کمونیستهای معروف مانند اکتاویو پاز، پابلو نرودا، گابریل گارسیا مارکز و یاشار کمال ارتباط و نزدیکی داشت.
البیاتی در عین حال که کمونیست بود در زمینه شعر صوفیانه هم مطالعات گستردهای داشت. او در قصیدهای به نام «عین الشمس» اندیشههای عرفانی و الهی محی الدین بن عربی را مورد بررسی قرار داده و نقاب ابن عربی بر چهره گذاشته و جلوههای بلند آسمانی و معنوی این عارف معروف را به نمادهای ماتریالیستی نزدیک کرده است. البته این دیدگاهها، التقاطی و از عرفان اسلامی به دور است. البیاتی قبل از اینکه فوت کند، پرده از عشق خود به زنی به نام فروزنده برداشت که او همکلاسی ایرانیاش و دختر وابسته فرهنگی ایران در عراق بود. این شاعر به دنبال این معشوقه دیرین خود راهی ایران شد ولی عشقش فرجامی نیافت و پس از این سفر، هنگام مراجعت به دمشق درگذشت و بر اساس وصیت در کنار قبر ابن عربی مدفون شد.
دکتر شفیعی کدکنی با عبدالوهاب البیاتی وجه مشترکات فراوانی در زمینههای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و حتی تفکر و اندیشه دارد. این نزدیکی و اشتراکات به حدی است که شعر دکتر شفیعی تاثیر فراوانی از البیاتی گرفته و حتی در بعضی از موارد دکتر سعی کرده است مثل او شعر بسراید. در حالی که خود البیاتی سخت تحت تاثیر مایاکوفسکی شاعر کمونیست شوروی و شیرکوه بیکس، شاعر کرد چپ گرای کردستان عراق است. دکتر شفیعی همچنین گزیدهای از اشعار البیاتی را به نام «آوازهای سندباد» ترجمه کرده و انتشارات نیل که گرایش به حزب توده داشت آن را به چاپ رسانده است. (سال ۱۳۴۸)
البیاتی در عین حال که کمونیست بود در زمینه شعر صوفیانه هم مطالعات گستردهای داشت. او در قصیدهای به نام «عین الشمس» اندیشههای عرفانی و الهی محی الدین بن عربی را مورد بررسی قرار داده و نقاب ابن عربی بر چهره گذاشتهیکی از مواردی که در شعر البیاتی و شعر دکتر شفیعی وجه مشترک است، استفاده و الهام از میراث فرهنگی، تاریخی و نمادهای آن و کاربرد آنها در شعر است. این نگرش به نقاب (persona) یا (mask) معروف است. نقاب روشی در بیان شعر است که در آن شاعر نام شخصیت یا مکانها و جایگاههای سنتی را در شعر خود میآورد و از ورای آن اندیشه، احساس و سخن ناگفتنی و حتی تا حد شطحیات خود را به صورت غیرمستقیم و از زبان او بیان میکند. دکتر شفیعی از این روش بسیار استفاده کرده است. او نقاب شعری خود را از میان شخصیتهای اساطیری، تاریخی، دینی و ادبی مختلف مثل فضل الله حروفی، سهروردی، ناصرخسرو، حافظ، سعدی، مانی، مزدک، زرتشت، ابوالعلا معری، دانته، مسیح، نوح، عارف قزوینی، زال، سیاوش، قهرمانان مبارزات چریکی، سلمان فارسی، عین االقضات همدانی و… انتخاب کرده است. نقاب به شاعر این امکان را میدهد که شعر را با استفاده از جلوههای نوستالژیک گذشته عینیت حضور روزمره بدهد.
شعر حلاج دکتر شفیعی نمونهای بارز از این نقاب است. از آن گذشته چیز دیگری که ذهنیت البیاتی و دکتر شفیعی را به هم نزدیک میکند، گرایش به اندیشههای چپ و سوسیالیسم در هر دو شاعر است.
«در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنههای پیر
از مردهات هنوز
پرهیز میکنند
…
در کوچه باغهای نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار
زمزمه کردند.»
دکتر شفیعی میخواهد شطحیات بگوید ولی چون گفتن این نوع شعر آن هم توسط طلبه حوزه یا استاد دانشگاه که مرکب حکم انتصابش هنوز خشک نشده، مشکلزا میشود، میرود زیر نقاب حلاج و با بیان نماز عشق او، اناالحق، شحنههای پیر سخن میگویند، ادعا میکند که مستان نیمه شب، آوازهای سرخ حلاج را در کوچه باغهای نیشابور ترجیع وار زمزمه میکنند. این بند آخر را شفیعی اغراق وار بیان میکند، چون چنین چیزی در عالم واقعیت اتفاق نیفتاده است. او انجام این کار را به خوانندگان شعر خود تلقین و توصیه میکند. (در سال ۱۳۴۸)
البیاتی نیز با استفاده از روش نقاب درباره حلاج شعری سروده است، این شعر را دکتر شفیعی چنین ترجمه کرده:
سرکش (عذاب حلاج)
«در تهی و تاریکی سقوط کردی
روانت به رنگها آغشته شد
از چاههاشان آب نوشیدی
سرگیجه گرفتی
دستانت به مرکب و غبار آلوده شد
و من تو را بر خاکستر این آتش معتکف میبینم.
ای که شترت را برای همسایه قربانی کردی
در سرایِ مرا آنگاه کوفتی
که آوازه خوان به خواب رفته بود
و گیتار شکسته
…
و اینک تو را میبینم که در ناتوانی اشک
غرق در معبد نور، خموش با شب سخن میگویی.»
البته هر شاعری با توجه به فرهنگ و سنت خود از نقاب برای پیام رسانی استفاده میکند. چنانکه مشاهده میشود، پیام رسانی دکتر شفیعی گستردهتر و اجتماعیتر است. دکتر شفیعی هنگامی که البیاتی در اوت ۱۹۹۹ میلادی در دمشق درگذشت، در توکیو بود و مرثیهای در این باره سرود و از البیاتی به عنوان دوست شاعرم یاد کرد:
«نقشت به بیقراری و غربت نشست
چون سرنوشت آب و ترانه
چون سرگذشتِ روشنی و شعر
آواره هماره تاریخ!»
شفیعی به زندگی آواره مانند البیاتی اشاره میکند و سرنوشت او را چون سرنوشت مسیح، مانی و حلاج میداند:
«آوارگی سرشت تو بود،
آه!
و سرنوشت تو
همچون مسیح و مانی و حلاج
و هرکه روی خویش تُرُش کرد
با تلخی زمانه تاراج.»
شفیعی کدکنی و آدونیس
دکتر شفیعی کدکنی به خارج از کشور برای تحقیق و فرصتهای مطالعاتی، مسافرتهای زیادی کرده است. در دانشگاههای آکسفورد، پنسیلوانیا و پرینستون. او در دانشگاه پرینستون با عبدالوهاب البیاتی که اشعار او را قبلا ترجمه کرده بود، از نزدیک آشنا میشود و میان آن دو دستی و رفاقت بوجود میآید. شفیعی همچنین در این مسافرت با آدونیس شاعر بزرگ ساکن فرانسه نیز دیدار میکند. او درباره این شاعر سوری مقیم فرانسه میگوید: «یکی از بافرهنگترین ادیبانی است که او را میشناسد.» این دیدار زمانی اتفاق میافتد که آدونیس در آکسفورد برای سخنرانی رفته بود. دکتر شفیعی در این دیدار در جواب این شاعر عرب که اسلام را ضد هنر و ضد شعر عنوان کرده بود، میگوید: «پس با این حساب مارکسیسم هم ضد هنر و ضد شعر است. چون این دو مکتب فکری برای همه چیز راه و رسم معینی تعیین کرده است.
علی احمد سعید اسبر (متخلص به آدونیس) که نام اساطیری برای خود انتخاب کرده، شاعر عصیانگر و نوگرا عرب با گرایشهای سیاسی چپ ناسیونال سوسیالیست است که شعر سپید بدون وزن و قافیه را در ادبیات عرب پایه گذاری کرد (مانند احمد شاملو در شعر سپید فارسی.) او نیز با بکارگیری نقاب چهره خود را در پس رویدادهای اسطورهای تاریخی و اسلامی پنهان میکند. کتاب «مهیار دمشقی» که شاعری ایرانی تبار و زرتشتی را تداعی کرده است، مجموعه اشعار اوست. دکتر شفیعی کدکنی در کتاب شعر معاصر عرب خاطرهای از حاضر جوابی آدونیس نقل میکند که جالب است. او مینویسد: «در بهار ۱۹۷۶ در نیویورک مجلسی در رابطه با شعر شرق میانه برگزار شده بود که در آن البیاتی درباره هدف هنرها و ادبیات سخن میگفت. در حین سخنرانی ناگهان یکی از حضار که یهودی بود پرسید: آقای البیاتی و آقای آدونیس، هر دو شاعر عرب، هر دو شاعر پیشرو، چرا هر دو، عقاید و حرفهای متفاوت دارند؟» آدونیش در پاسخ گفت: اگر روزی تمام سیاستمداران یک حرف بزنند، جهان بهشت میشود، اما اگر روزی همه شعرا یک حرف بگویند، دنیا به دوزخی وحشتناک بدل خواهد شد.
آدونیس از دانشگاه بیروت دکترای ادبیات عرب اخذ کرده و به علت فعالیتهای سیاسی در پاریس به صورت تبعید زندگی میکند. این شاعر عرب که نزدیکی با دکتر شفیعی کدکنی دارد، به ایران هم سفر کرده و در خانه هنرمندان با خبرنگاران به گفتوگو نشسته است. دکتر قیصر امینپور شاعر دوران انقلاب اسلامی و شاگرد دکتر شفیعی کدکنی، هنگامی که آدونیس در ایران بود، به گمان نگارنده به دستور دکتر شفیعی در معرفی و شناساندن آدونیس به جامعه فرهنگی ایران کوششهای فراوانی کرد. دکتر امین پور در شناخت این شاعر گفته است: دغدغههای آدونیس سنت و مدرنیته است. او همچنین بیان داشته، شعر این شاعر کم کم از سمت معنا به صورت میگراید. (یعنی او هم شاعری فرمالیستی مانند دکتر شفیعی است.) آدونیس از اینکه شعر معاصر ایرانی ترجمه نشده است ابراز نگرانی کرده و گفته با شعر شاملو و سپانلو آشنایی دارد. این شاعر در شعرش تجسم غربت و تنهایی انسان دردآشنا را به تصویر میکشد. او در شعری هم از انقلاب اسلامی ایران تعریف کرده است:
درودی پیشکش انقلاب ایران
«افق انقلاب
نمایان شد و گردن کشان، پراکنده گشتند
به افتخار «قم»، آواز سرخواهم داد
تا در عاشقیهای من، آذرخشی پیرامون خلیج طواف کند»
ولی او هم در کشور ما به صراحت گفت: مذهب را نمیتوان اصلاح کرد. به همین دلیل اسلام مدرن امکان پذیر نیست. همچنین نام خلیج فارس را نادرست و فقط خلیج در شعر و گفتار خود آورد و کسی به او اعتراض نکرد.
این شاعر در انتخاب تخلص «آدونیس» برای خود میگوید: «این تخلص مرا از نام علی و تعلقی اجتماعی که در انسداد مذهب زندانی است، رها میکند.» او در رابطه با شعر در تاریخ دوران اسلامی گفته است: «قرآن شاعران را آماج انتقاد و حمله قرار میدهد و میتوان این امر را در سوره شعرا دید، همانگونه که افلاطون خواستار اخراج شاعران از مدینه فاضله خود شده است. بنابراین با آمدن اسلام، شعر مجبور شد که از تفکر جدا شود و تنها به ابراز احساسات و عواطف بپردازد.» او میگوید: «شاعرانی چون حلاج، ابونواس و متنبی، شاعرانی هستند که عرفان آنها با گسستن از اسلام سازمان یافته و نهادینه شده است. اسلام نخستین ایدئولوژی است که از شعر برای دفاع از ایدههای خود استفاده کرده است. همانگونه که فاشیسم و کمونیسم کردند. به همین علت اسلام و مدرنیته باهم ناسازگارند.»
آدونیس به علت شهامت در گفتار و انتقادی فکر کردن در شعر عرب مقام بالایی دارد. او در دانشگاههای سوربن و ژنو به تدریس و تحقیق پرداخته و بسیاری از اشعار و آثارش به زبانهای مختلف ترجمه شده و در لیست کاندیداهای دریافت جایزه نوبل ادبی قرار گرفته است. جایگاه او در ادبیات و شعر عرب بسیار بالاتر از مقام دکتر شفیعی کدکنی در ادبیات و شعر فارسی است. از لحاظ زبان و تفکر ذهنی در شعر، تشابهات زیادی بین شعر آدونیس و سرودههای دکتر شفیعی وجود دارد. هر دو از نقاب شعری در سرودههای خود بهره میگیرند، هر دو شعرشان چند وجهی است و قابل شرح و تاویل به یافتههای متضاد و پر از کمپلکسهای تحلیلی و تفسیری که یافتن واقعیتها از داخل سرودههایشان را به راحتی ممکن نمیسازد.
در شعر آدونیس، نمونههایی از تصوف با نماد تمرد بر عرف یافت میشود. آدونیس در شعر حلاج خود، از اسطوره رستاخیز و ولادت مجدد سخن میگوید و دکتر شفیعی از اسطوره پایداری و مقاومت در برابر رژیم شاه. شعر آدونیس آوانگارد و پیشرو است ولی شعر دکتر شفیعی استاتیک، سنتگرا و تقلیدی.
آدونیس شعری دارد در رابطه با غربت شاعر در اجتماع که با ذکر آن این مطلب را به پایان میبرم. مترجم این شعر محسن آزرم است:
«من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این صدایی که مُرده
صدای من بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد این جایی که بودهام
همیشه اعماق بودهست
همیشه دور بودهست
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد دوست داشتهام
باد را در آغوش بگیرم
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد چیزی شبیه آهنربا
جا خوش کرده بوده روی زبانم
من اگر بمیرم
چهکسی میفهمد رنگِ آفتاب بوده چشمهای من
به سپیدی برف بوده قدمهای من»
به گمان نگارنده، آدونیس، شعر و مانیفست فکریاش به دنبال آن است که جامعه عقب مانده و سنتی عرب را به سوی مدرنیته، آزادی بیان و اومانیسم سوق دهد ولی تفکر، اندیشه، شعر و تحقیقات ادبی و عرفانی دکتر شفیعی جامعه را به سنتی ماندن، گاهی تحجر و عقب گرد، ضدمدرنیته و ضد اومانیسم میبرد.
شفیعی کدکنی و برشت
شما فکر میکنید مشترکات ذهنی دکتر شفیعی با برتولت برشت در چیست؟ دو شاعر یا نویسنده تا با هم فصل مشترکی نداشته باشند، ارتباط برقرار نمیکنند. در دوران رژیم گذشته نویسندگان و شاعران بویژه نمایشنامهنویسان به برتولت برشت که دارای گرایشهای مارکسیستی بود توجه خاصی داشتند و از مفاهیم شعری او به اندیشههای چپ، پرولتاریایی و طرفداری از طبقه کارگر و کم بضاعت در سرودههای خود استفاده به عمل میآوردند.
دکتر شفیعی کدکنی نیز تعلق خاصی به برشت داشت، او در آغاز مجموعه شعر «شب خوانی» با منوچهری دامغانی و برتولت برشت همسرایی میکند. منوچهری که شاعر طبیعت و زیباییهای آن است، در وصف بهار شعری دارد که این گونه آغاز میشود:
«نو بهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا»
برتولت برشت در شعر «درباره شادی آغاز» با توجمه سعید یوسف چنین سروده است:
«ای خوشا شادی آغاز! خوشا صبح زود
علف نو، هنگامی که کسی رنگ سبز
خاطرش نیست چگونه است.
ای خوشا صفحه اول به کتاب
از پس دیر زمانی بودن در پی آن
حیرت حاصل از آن…»
دکتر شفیعی تحت تاثیر این دو شاعر، شعری سروده است به نام «شادی آغاز»
«ای خوشا شادی آغاز و خوشا صبح دما
ای خوشا جاده و در جاده نهادن قدما…
سنت شعر کهن قافیه سالاری بود
که کشانید بدین وادی پر پیچ و خما
کردم آغاز ز گفتار برشت و اینک
به منوچهری اگر ختم شد از من مرما
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنش
ای خوشا طیب ختاما و خوشا مختتما»
استاد شفیعی شعر دیگری دارد به نام «دود» که موضوع آن اشاره به اندیشههای برتولت برشت دارد:
«کومه خُردی، در دل بیشه
بیشه درونِ سبزْ جزیره
سبزْ جزیره، در دل دریا
دودی از بامِ کومه بَر شده آن جا،
روزی اگر زان میانه دود نباشد،
وای به کومه،
وای به بیشه،
وای به دریا»
این شعر در تاریخ دهم شهریور ۱۳۶۶ سروده شده است. دکتر شفیعی یک تصویر ذهنی و فرمالیستی از تصورات و اندیشههای برشت را به تصویر کشیده است که اگر کومهای در داخل جزیرهای سبز در دل دریا قرار گرفته باشد، اگر فعالیتی در داخل آن نباشد و دودی از آن برنخیزد، حیات و ارزشی بر آن نمیتوان متصور شد.
برتولت برشت دشمن جدی باور هنر برای هنر بود. او به تعهد هنرمند باور داشت و برای شاعر و نویسنده مسئولیت قایل بود و چون تفکراتی مارکسیستی داشت، میگفت هنر باید به جامعه خدمت کند، بویژه زحمت کشان را به حقوق خود آشنا سازد. من نمیتوانم دقیقا فصل مشترک اندیشههای دکتر شفیعی را با برشت بیان کنم. چون برشت مخالف فرمالیسم روسی بود. از آثار یافته شده او پس از فوتش معلوم شد که نگران روند انحطاط کشور شوروی و کشورهای سوسیالیستی بود که به سوی سرکوبگری و خودکامهگی میرفتند. او که از آلمان فاشیست هیتلری فرار کرده بود به شوروی نرفت و راه آمریکا را در پیش گرفت.
اینک که سخن به اینجا رسید، دوست دارم از استاد شفیعی بپرسم نظرشان درباره این گفتههای برشت چیست؟
«جایی که بیعدالتی جایگزین قانون شود، مبارزه به وظیفهای مبرم تبدیل میشود.»
بویژه از آنجایی که دکتر شفیعی هنر را آیینهای برای صداها میداند، ولی برشت میگوید: «هنر آیینهای نیست که با آن واقعیتها را منعکس ساخت، بلکه پتکی است که با آن باید واقعیتها را شکل داد.»
در پایان این مطلب این سوال به اذهان میآید که: «چرا استاد شفیعی کدکنی که غرق در عرفان و تصوف اسلامی است، از این گونه افرادی که اسامی آنها ذکر شد و اغلب دارای اندیشههای چپ هستند و به مارکسیسم و سوسیالیسم اعتقاد دارند، تاثیرپذیری دارد؟ آیا او به این ایدئولوژیها اعتقاد دارد؟ چرا؟»
آخرین دیدگاه