به جای بیزاری از عقاید دیگران، بهتر است دربارۀ منشأ باورهایمان بیشتر بیاموزیمو
در دنیای پرحرف امروز، زیاد پیش میآید که حرفی به گوشمان بخورد و با خودمان بگوییم: «خدایا، چطور ممکن است کسی چنین عقیدهای داشته باشد؟» با آدمهایی روبهرو میشویم که باورهایشان باعث خشم، تأسف یا خندهمان میشود و فکر میکنیم با آنها ذرهای اشتراک نداریم. بااینحال، جاناتان هایت، روانشناس مشهور آمریکایی، در یکی از مطالعاتش، به حقیقتی جالبتوجه رسید: باورهای ما، هر چه باشند، در نهایت به شش ارزش اصلی منتهی میشوند که همۀ انسانها قبولشان دارند، اما وزن متفاوتی به آنها میدهند.
مانند بسیاری از مردم، من هم هرازگاهی میشنوم دیگران از ارزشها و باورهایی جانبداری میکنند که با باورهای من ناسازگارند. جوانتر که بودم این موضوع را درک نمیکردم. بسیاری از این باورها و سوگیریها در دید من غیرمنطقی بودند. چهطور ممکن است مردم به چنین چیزهای احمقانهای باور داشته باشند؟ اما هر چه بیشتر خواندم، سفر کردم و آدمهای بیشتری دیدم، فهمیدم که ارزشها و باورهایی که شاید برای من غریبه باشند، برای دیگران اغلب به دردی میخورند.
فایدهاش، گاهی، صرفاً سهیمشدن این ارزشها و باورها با کسانی است که احساس مشابهی دارند. باورهای یکسان میتوانند حس همبستگی ایجاد کنند یا به زندگی مردم معنا ببخشند. گویی ما انسانها طوری تکامل یافتهایم که به عاملی برای همبستگی و یکپارچگی نیاز داریم. گاهی این عامل میتواند علاقه به آهنگها و فیلمهای مشابه باشد. یا حتی، باور به مجسمههای گریان یا موجودات فضایی. خب، باشد، شاید همچین باورهایی ضرری هم نداشته باشند.
متوجه شدهام که من هم، مثل دیگران، ممکن است باورهای عجیبی در سر بپرورانم و درست مثل آنها دلایل پیچیدهای برای توجیهشان سر هم کنم. من هم مجموعه ارزشهایی دارم که به نظر خودم، بدیهی هستند و همه باید قبولشان کنند. اما اگر قرار است به نقطۀ اشتراک برسیم و در کنار هم زندگی کنیم، حداقل کاری که باید انجام دهیم، تلاش برای درک نگرش مردمانی است که مثل ما فکر نمیکنند.
چند سال پیش روانشناس اجتماعی، جاناتان هایت، در کتاب ذهن درستکار۱عنوان کرد که شش ارزش اخلاقی بنیادین و میزان اهمیت هر یک از آنها برای فردِ ما، تعیینگر رفتارمان است. علاقهای ندارم که دربارۀ فطری یا جهانشمول بودن این ارزشها بحث کنم، یا ببینم که آیا چنین ارزشهایی کمتر از شش تا هستند یا بیشتر، اما آنها را ابزار واقعاً کارآمدی میدانم برای درک انسانهایی که دیدگاهی غیر از دیدگاه خود من دارند. این ابزارها کمکم میکنند که احساس برتری نکنم. میگذارند تصور کنم که دیگران به چه میاندیشد و چرا به آنچه که باور دارند باور دارند؛ چرا که ما واقعاً در ارزشهای یکسان بسیاری مشترکیم.
این ارزشها (و نقطۀ مقابلشان) به این ترتیباند:
۱. مراقبت/آسیب: همۀ ما یک خانوادهایم و باید تا جایی که میتوانیم نسبت به دیگران مهربان باشیم. رنج، در صورت امکان، باید از بین برود.
۲. انصاف/تقلب: جامعه باید تلاش کند که منصف باشد. عدالت باید برای همه یکسان باشد. دست در دست هم دادن بهتر از ظلم است. در روی دیگر سکه، متقلبین و مفت خورها هستند که باید مجازات شوند.
۳. وفاداری/خیانت: وفاداری به خانواده، جامعه، گروه، تجارت و ملت برای هر شخصی حیاتی است. این نیرویی است که جلوی فروپاشی را میگیرد.
۴. اقتدار/براندازی: افراد باید به قانون احترام بگذارند، چه آن قانون را قبول داشته باشند چه نداشته باشند. توافق جمعی ما برای پیروی از نهادهای اجتماعی و حقوقی است که ما را به یک جامعه تبدیل کرده است.
۵. حرمت/اهانت: پاکدامنی، میانهروی، خودداری و ملایمت جهان ما را پایدار میکند. رفتارهای خاصی غیراخلاقی هستند و باید از آنها اجتناب شود.
۶. آزادی/سلطه: تا آنجا که به دیگران صدمهای نزند، مردم باید در بیان، فکر و رفتار آزاد گذاشته شوند.
متوجه شدم که تا حدی میتوانم تمام این شش ارزش را ارزشمند قلمداد کنم. گویا هیچیک بهکل اشتباه نیستند. هر چند که بیشک، من هم آموختههای خودم را دارم. بعضی از آنها را بیش از دیگران ارزشمند میدانم. نکته همین جاست. مردم مایلند بعضی از این ارزشها را برتر از بقیهشان بدانند، و اینکه ما کدامها را برتری میدهیم، طرز فکر ما، چگونگی برخوردمان با دیگران و تصوراتی که از ایشان داریم را تعیین میکند. من این طور هستم. شما این طور هستید. همۀ ما این طور هستیم.
بنا به گفتۀ هایت، ارزشهایی که به آنها برتری میدهیم، جایگاه ما در طیف سیاسی (که یک سر آن آزادیخواهان و سر دیگرش محافظهکاران هستند) را مشخص میکند. در حالی که آزادیخواهان مایلند بر مراقبت و انصاف تأکید کنند، محافظهکاران تا حدی تمایل دارند وفاداری، پاکدامنی و اقتدار را ارزشمندتر بدانند (هر چند، آن طور که هایت اشاره میکند، هیچ یک از این دو گروه مراقبت و انصاف را کمارزش نمیدانند؛ به واقع نقطۀ تفاوت آزادیخواهان و محافظهکاران در وفاداری و پاکدامنی و اقتدار است).
پس، برای مثال، من اگر کسی باشم که ارزش زیادی برای مراقبت و انصاف قائل است، احتمالاً طرفدار قوانینی میشوم که میگویند هر کسی، بدون در نظر گرفتن باورهای شخصیاش، باید با همجنسگراها، دوجنسیتیها و ترنسها به عنوان شهروندانی با حقوق برابر رفتار کند. اما کسانی که در سلسله مراتب ارزشهایشان حرمت را در جایگاهی بالاتر از مراقبت و انصاف قرار دادهاند، احتمالاً حس میکنند که همجنسگرایی «غیرطبیعی» است و «اهانتی» به حرمت به حساب میآید، پس لزوم برابری از بین میرود.
همانطور که اخیراً دیدهایم، بعضی از مردم معتقدند مقررات استفاده از ماسک مخل آزادی فردیشان است. حس میکنند که حقوق فردیشان (آزادی) بر حقوق جامعۀ بزرگتر برتری دارد، این در حالی است که من ارزش بیشتری برای همکاری و سلامت جمعی قائلم (مراقبت). نه این که فکر کنم آزاد و مختاربودن اشتباه است، اما فکر میکنم، در شرایط خاص، شاید این ارزشها باید در برابر منافع عمومی کنار گذاشته شوند. شاید حس کنم که برای بهچالشکشیدن قوانین ناعادلانه گاهی باید آنها را زیر پا گذاشت (انصاف). دیگران مخالفت خواهند کرد و خواهند گفت «قانون قانون است» (اقتدار). خیلی از آمریکاییها بر این عقیدهاند که آزادی بیان حقی بیقید و شرط است (آزادی) و اگر کسی بابت چیزی که من میگویم آسیب ببیند، برنجند، یا احساس کند با او به ناحق رفتار شده است، خب، این بهای آزادی است. معمولاً، من هم به این ارزش باور دارم، اما آن را حقی بیقیدوشرط نمیدانم؛ یعنی در مواردی که قصد آسیب و ایجاد خشونت باشد، به نظرم آزادی بیان باید مهار شود (مراقبت و انصاف). نکته این جاست که من برای تمام این ارزشها اهمیتی قائل هستم.
این مسئله نکتۀ مهمی را مطرح میکند. این اصل که تمام باورهای گوناگون ما از همین شش ارزش سرچشمه گرفتهاند به این معنا نیست که همۀ این باورها اهمیت یکسانی دارند، یا حتی اصلاً اهمیت دارند. برتری دادن بعضی ارزشها –مثل حرمت، نژاد یا سرزمین مادری، در مثال بعدی- ممکن است توجیهکنندۀ رفتار غیرانسانی بشود.
آدام گوپنیک، در مقالهای در نیویورکر دربارۀ «فرشتۀ مرگ» نازی، یوزف منگله، مینویسد: «شرارتِ افراد تحصیلکرده اصلاً جای تعجب ندارد، بااینحال عجیب است وقتی میبینیم که آنها به چه ظرافتی دلایل به ظاهر موجه و توجیههای خودساخته را روی هم میچینند و منطقی بنا میکنند که به آنها امکان انجام چنین اعمالی را بدهد، تا جایی که بتوانند مثل منگله، صبحبهصبح با ذوق و شوق به خودشان در آینه نگاه کنند و تبریک بگویند». حرف من این است، رفتارهایی که موجب آسیبزدن به دیگران میشود را نباید ببخشیم و نادیده بگیریم؛ صرفاً باید تلاش کنیم چرایی رخدادِ آنها و سازوکارهای به کار رفته برای موجه شمردنشان را درک کنیم. هانا آرنت، وقتی که به توجیه کارهای نازیها متهم شده بود، گفت: درک کردن به معنی بخشیدن و نادیدهگرفتن نیست.
و همۀ اینها به ما چه میگوید؟ به ما میگوید که شاید منِ نوعی در مسایل خاصی با دیگران اختلاف نظر داشته باشم، اما این اختلافنظرها خواهناخواه ریشه در ارزشهایی دارند که سهیم بودن ما در آنها انکارناپذیر است. باورها و خط مشیهای ما شاید خیلی متفاوت باشند، اما باز، با شناختِ ارزشهای پشت این باورها، من تا حدی و در مواردی میتوانم با دیگران همدلی کنم و درک کنم که چرا در برخی موضوعات احساسشان با حس من متفاوت است. این ابزار کمکم میکند که دیگران را بهعنوان آدمهایی بیسواد یا بد قضاوت نکنم و زمینه و نقطۀ سرآغاز یک گفتوگو را فراهم میکند.
badoorbin.comakhbarazad.comمنبع : خبرفوری
آخرین دیدگاه