ویلیام فاکنر در یکی از کانونهای نژادپرستی در آمریکا زندگی کرد و از این رو، بردهداری و تبعیض نژادی موضوعی آشنا در آثار اوست.
ویلیام فاکنر، در میسیسیپی، یعنی یکی از کانونهای نژادپرستی در آمریکا، به دنیا آمد و زندگی کرد. اکثر رمانهایش نیز در همین سرزمین میگذرد و از این رو، بردهداری و تبعیض نژادی موضوعی آشنا در آثار اوست. جالب اینکه برخلاف قریب به اتفاق نویسندگان سفیدپوستِ آن عصر، نشانههای آشکاری از اعتراض و مخالفت با تبعیض نژادی در آثار او وجود دارد، بااینحال، وقتی به خودِ او میرسیم، با آدمِ نژادپرستی مواجه میشویم که چندان با بردهها همدلی ندارد. کتاب جدیدی میپرسد: تکلیفمان با فاکنر چیست؟
درو گیلپین فاوست، آتلانتیک —ژوئن ۲۰۰۵، اپرا وینفری، در پنجاهوپنجمین کتابی که برای باشگاه کتابخوانی تأثیرگذارش برمیگزید، دست به انتخابی غیرمنتظره زد: اپرا ماههای پیشِ رو را «تابستان فاکنر» نامید و سه رمان از این نویسنده را در کانون توجه قرار داد: گوربهگور، خشم و هیاهو و روشنایی ماه اوت. این سه رمان در یک مجموعۀ سهجلدیِ مخصوصِ ۱۱۰۰ صفحهای با وزنی بیش از ۹۰۰ گرم در دسترس بود و هست. وبسایت اپرا وینفری چند ویدیوی کوتاه از درسگفتارهای سه نفر از اساتید ادبیات را در اختیار گذاشت تا خوانندگان بتوانند با کمک آنها قلم بسیار دشوار این نویسنده را بفهمند. سهگانۀ فاکنر فوراً به جایگاه دوم در لیست پرفروشهای آمازون رسید. برخی منتقدین ادبی وینفری را برای معرفی دوبارۀ ویلیام فاکنر به عموم مردم ستودند؛ برخی دیگر هم هر حرفی دربارۀ معرفیِ دوباره یا احیای فاکنر را زیر سؤال بردند و گفتند اصلاً فاکنر هیچگاه از ذهن مردم جدا نشده بود.
طی پانزده سالی که از آن روز سپری شده، مسائل مربوط به نژاد و تاریخ -که نقشی محوری در آثار فاکنر داشتند- موضوعیت بیشتری یافتهاند. امروزه باید چه دیدگاهی به این نویسندۀ پیشگام و برندۀ نوبل داشته باشیم که با تراژدی نژادپرستی در کشور ما در نبرد بود؟ نبردی روشنگرانه و در عین حال، تشویشبرانگیز؛ نبردی که هم حقایق شگفتآور بشری را بازتاب میداد و هم محدودیتهای مردی سفیدپوست و اهلِ جنوب را که در سال ۱۸۹۷ در فضای خفقانآور جامعۀ بسته و نژادپرست میسیسیپی زاده شده بود. این روزها که بیداری جدیدی نسبت به مسائل نژادی را تجربه میکنیم، فاکنر قطعاً جای کار و بررسی موشکافانه دارد. مایکل گورا، استاد زبان و ادبیات انگلیسی در کالج اسمیت، فاکنر را مهمترین رماننویس قرن بیستم میداند. کتاب جدید گورا غمانگیزترین واژگان: ویلیام فاکنر و جنگ داخلی۱نام دارد و اثری بسیار غنی، پیچیده و شیواست. او در این کتاب شرح میدهد که در قرن بیستویکم چرا و چگونه باید آثار فاکنر را با بازنگری رمانهایش از منظر جنگ داخلی («پیکار محوری تاریخ ملت ما») بخوانیم. جنگ داخلی جزء موضوعات آشکارِ آثار فاکنر نیست و «بیش از آنکه به شکل داستان درآید، تلویحاً به آن اشاره میشود»؛ به بیان دیگر، در آثار فاکنر، جنگ داخلی هم «همهجا» هست و هم «هیچجا» نیست. فاکنر نمیتواند از جنگ، پیامدها و معنایش بگریزد و گورا معتقد است ما هم نمیتوانیم. در رمان تسخیرناپذیران۲(۱۹۳۸)، شخصیت رینگو، بردۀ سابق، در بحبوحۀ کشمکش برای کسب حق رأی در دوران بازسازی ایالات متحده، میگوید: «این جنگ هنوز تمام نشده. اتفاقاً تازه درستوحسابی شروع شده». به همین دلیل است که برای ما هم (مثل جیسون و کوئنتین کامپسن) کلمههای «بود» و «دوباره» واقعاً «غمانگیزترین واژگان» هستند. به بیان گورا، «آنچه بود هرگز تمام نمیشود».
گورا میخواهد بداند که با فهم فاکنر چهچیز از جنگ داخلی درمییابیم و با فهم جنگ داخلی چهچیز از فاکنر. در این راه، گورا هم در نقش مورخ ظاهر میشود و هم منتقد ادبی. اما بنا به اعتراف خودش، دست به قلم بردنش نوعی «کنش شهروندی» نیز هست. این کتاب بازنمود تأملات او دربارۀ معنای «جنگ همیشگی» بر سر نژاد است، آن هم نه فقط در تاریخ و ادبیات آمریکا، که در کل روزگار پرتشویش ما. او معتقد است طرز تفکر امروزی ما دربارۀ جنگ داخلی «بیش از همه، حقایقی را دربارۀ خودمان، موجودیت سیاسیمان و شکل تاریخمان آشکار میسازد».
هستۀ مرکزی کتاب گورا روایتی از جنگ داخلی است که برای خلق آن، بازنمودهای جنگ را در سرتاسر آثار داستانی فاکنر حلاجی کرده و «به شکلی کموبیش خطی» بازآراسته است. گورا، در ۱۹ رمان و بیش از ۱۰۰ داستان کوتاه فاکنر، به کاوش لایهها و روابط دوْری و تکرارها و واژگونیها پرداخته و با استفاده از آنها، روایتی خطی از جنگ یوکناپاتافا و رویدادها و شخصیتهای دنیای آفریدۀ فاکنر موسوم به دنیای «تمبر» برساخته است. فاکنر، بنا به اقتضائات، ترتیب تاریخیِ رویدادها را عوض میکرد، چون آنچه در پیِ نمایشش بود «حقیقت روانشناختی جبهۀ خانگی ایالات مؤتلفه» و نیز پیامدهای جنگ بود. بنا به استدلال گورا، این کاری است که اسناد واقعی آن دوره سخت بتوانند انجامش دهند. و آن حقیقت روانشناختی را هم نمیتوان از مطالعۀ تاریخنگاری نژادپرستانۀ روزگار فاکنر استخراج کرد؛ اتفاقاً گورا اصرار دارد که فاکنر تاریخنگاری آن روزگار را حتی نخوانده است. در واقع، چنین درکی محصول چیزی است که تونی موریسون آن را «رویکردِ سربرنگرداندن» فاکنر از بار سنگین پیشینۀ ظلم در منطقهاش خوانده بود.
فاکنر این امتناع را با تجدیدنظر (یعنی بازنگری همان شخصیتها و داستانها) و از طریق پیشایندها و دنبالهها و توسعۀ آنچه پیشتر گفته بود به مرحلۀ عمل میرساند و با این کار، به حقایق پنهان و بعضاً شوکآور جنوبِ قصههایش نقب میزند. گورا میکوشد با بازسازی مجموعهآثار ادبی فاکنر، آنها را حلاجی و شفافسازی کند، اما تشریح ادبیِ او وارد حیطۀ مشارکت میشود، یعنی خودش به فاکنر میپیوندد. گورا، در راهِ کنارآمدن با میراث دردناک نژادپرستی در آمریکا و البته با خود ویلیام فاکنر، روایتی جدید از این داستانهای مربوط به جنگ داخلی ارائه میدهد. شاید قویترین روایت داستان جنگ داخلی به قلم فاکنر ابشالوم، ابشالوم! (۱۹۳۶) باشد، رمانی که محور آن امتناع کوئنتین از رو برگرداندن است. با آنکه فاکنر اصرار داشت که کوئنتین از زبان خودِ او سخن نمیگوید، اما گورا «حرفش را کامل باور» نمیکند. تکاپوی کوئنتین برای درک دلیل کشتهشدن چارلز بُن در واپسین روزهای جنگ با تشریح روایتهای پیاپی آشکار میشود و این شیوه به شیوۀ خود فاکنر بیشباهت نیست. کوئنتین از هیچکدام از نسخههایی که از داستان مییابد راضی نمیشود و دوباره به جستوجویش ادامه میدهد؛ در این جستوجوها هر بار به رازهای نگرانکنندهتری از گناه ازلیِ جنوب آمریکا دست مییابد: تحریف و انسانیتزدایی از قدرت نژاد. نژاد است که ماشه را میچکاند. «پس چیزی که تحملش را نداری پیوند میاننژادی است، نه ازدواج با محارم». لحظهای بعد از اینکه بُن این حرف را به هنری (هم برادر و هم برادرِ نامزدش) میزند، هنری به او شلیک میکند.
آدم یکه میخورد وقتی فکر میکند که این رمان همزمان با بربادرفته منتشر شده است. آنچه تحسین مردم را برانگیخت مهتاب و گلهای ماگنولیا بود، نه تصویر بهشدت انتقادی فاکنر از میراث پابرجای بردهداری؛ آن که جایزۀ پولیتزر را برای ادبیات داستانی سال ۱۹۳۷ گرفت مارگارت میچل بود، نه فاکنر. اما دورۀ «آفرینش انفجاری» فاکنر، که در سال ۱۹۲۹ آغاز شده بود و حاصل آن نوشتن ۱۳ کتاب در ۱۳ سال بود، نوع دیگری از توجهات را به خود جلب کرد که دلیل آن، نوآوریهای فرمی و تجربهگریِ ادبیاش بود، نه تصویر بیپیرایهای که از مسئلۀ نژاد ارائه میکرد. در سال ۱۹۳۹، ژانپل سارتر در مقالهای فاکنر را به پروست تشبیه کرد و همین امر باعث شد فاکنر در چشم روشنفکران فرانسوی و منتقدان ادبی سرتاسر جهان به شخصیتی بتگونه تبدیل شود. درست است که فاکنر پولیتزر را نبرد، اما در مسیر کسب نوبل در سال ۱۹۴۹ گام برمیداشت.
گورا به «اهمیت روبهفزونیِ نژاد» در داستانهای فاکنر اشاره میکند. اما نگرشها و آداب نژادی جامعه با سرعتی بیشتر از خودِ فاکنر در حال تحول و دگرگونی بود. با شتابگیری جنبش حقوق مدنی پس از پایان جنگ جهانی دوم، فاکنر سخنان صریحتری دربارۀ تفرقه و نابرابری در آمریکا گفت. گورا، مثل منتقدان آن زمان و منتقدان پس از آن، سخت میتواند با دیدگاههای دردناک فاکنر دربارۀ ترقی نژادی و عدالت نژادی کنار بیاید. گورا از سخنان پریشانکنندۀ فاکنر در جمع دوستانش یا از کلیشهها و پیشفرضهای ناراحتکنندۀ او در آثار ادبیاش رو بر نمیگرداند، مواردی که با تغییر نگرشهای اجتماعی، حالا ناخوشایندتر به نظر میرسد.
کار گورا حرفهای زیادی برای گفتن دارد. در عصری زندگی میکنیم که نویسندگان بهخاطر بیتوجهی به مسائلی که امروزه با دیدی تازه به آنها مینگریم، شهرت و حیثیت خود را از دست میدهند، آثارشان از لیست کتابخوانی حذف میشود و دستاوردهایشان رنگ میبازد. گورا در ابتدای کتابش ما را به یاد بحثهای همیشگی دربارۀ جوزف کنراد میاندازد که اولین بار در سال ۱۹۷۷ برانگیخته شد، زمانی که چینوآ آچهبه در مقالهای او را مدافع امپریالیسم خواند. گورا معتقد است امروزه فاکنر «جایگاهی مشابه با کنراد برای ما دارد»، یعنی نیازمند ارزیابی مجدد و درکی بهروز از کوتاهیهای نژادپرستانۀ اوست.
البته گورا این را میپذیرد که فاکنر «همیشه مردی سفیدپوست از جنوبِ تحت قوانین جیم کرو ماند و لزوماً از آن فراتر نرفت. گاهی سخنانش میتوانند ما را معذب کنند و میکنند». داستانهایش «تصویری روادارانه از قیممآبی بردهداران» ارائه میدهد. رمانها و داستانهایش ستمهای جسمانیِ بردهداری را بازنمایی نمیکند؛ در آثار او هیچ تصویری از مزایدۀ بردهها، جدایی خانوادهها به خاطر فروش برده یا شلاقزدن به بردهها وجود ندارد. بسیاری از شخصیتهای سیاهپوست او ناکاملاند، هرچند قطعاً هیچ شباهتی به کلیشههای کاریکاتوریِ بسیاری از نویسندگان سفیدپوست جنوبی در آن دوران ندارند. فاکنر از سفیدپوستانی مینویسد که «جرئت و پایمردیِ ایستادگی دربرابر … بازسازی» را داشتند. تسخیرناپذیران شخصیت جان سارتوریس را بهعنوان رهبر گروهی محلی از کوکلاسکلان به تصویر میکشد که به طرز تحسینبرانگیزی مصمماند نگذارند «خوشنشینان۳سیاهان را برای شورش سازماندهی کنند»؛ منظور سارتوریس از شورش همان ادعای سیاهان برای داشتنِ حق رأی است. گورا خاطرنشان میکند که تصویر فاکنر از «رأیدهندگان سیاهپوست که همگی بلااستثنا نادان و سادهلوحاند صرفاً تقلید از دیدگاه دوران بازسازی است که در روزهای کودکی فاکنر و دههای بعد از آن بسیار رایج بود». داستان کوتاهی که فاکنر در سال ۱۹۴۳ در ساتردی ایونینگ پست منتشر کرد، تصویری مثبت از نیثن بدفورد، تاجر برده و ژنرال ارتش ایالات مؤتلفه، نشان میدهد که از نظر گورا «هضم آن سخت» است. گورا خاطرنشان میکند که البته تصویر فاکنر از بردگان فراری و تثبیت رهاییشان پا از تاریخنگاری عصر خودش فراتر میگذارد و منادیِ تاریخنگاری روزگار ماست. او مدافع جنوبِ قدیم نیست، بههیچ روی جنگ را تجلیل نمیکند و از این جهت با تقریباً تمام جنوبیهای سفیدپوست همروزگارش تفاوت دارد.
اما سخنان عمومی فاکنر دربارۀ نژاد در دوران اوجگیری جنبش حقوق مدنی از خیلی جهات آزارندهتر از کوتاهیهاییست که گورا در داستانهایش شناسایی میکند. در سال ۱۹۵۶، فاکنر با حال مستی، در مصاحبهای زننده، که با ساندی تایمز بریتانیا انجام داد، گفت اگر جنوب وادار به لغو بردهداری شود، احتمال جنگ نژادی وجود دارد. اما سخنانش چنان تقبیح شد که بعدها تکذیبشان کرد. او پیوسته علیه اعدام خودسرانۀ سیاهپوستان سخن میگفت، از قتل امت تیل در سال ۱۹۵۵ اعلام بیزاری کرد و گفت هر جامعهای که کودک میکشد «لیاقت بقا ندارد و احتمالاً پابرجا نخواهد ماند». اما او قبلاً گفته بود که دارودستههای سیاهکُش «مثل هیأتهای منصفهمان … معمولاً برحقاند». گورا بر این موضعگیریهای ضدونقیض فاکنر، در جایگاه منتقد و مدافعِ همزمان مقاومت سفیدپوستان جنوب در برابر تغییر، تأکید میکند.
از بسیاری جهات، او نماد سفیدپوست «میانهرو» جنوبی بود، هویتی که با اوجگیری جنبش حقوق مدنی مورد واکاوی دقیق قرار گرفت. خشونت را تقبیح میکرد و لزوم پایاندادن به تبعیض نژادی را به رسمیت میشناخت، اما آنچه را مارتین لوتر کینگ بعدها «فوریت آتشین لحظۀ حال» نامید رد میکرد. اتفاقاً شکست همین میانهروها در آزمون اخلاقیات بود که مارتین لوتر کینگ در «نامهای از زندان بیرمنگام» (۱۹۶۳) آن را به باد انتقاد گرفت. فاکنر به شکیبایی و صبر توصیه میکرد و با اجبار سفیدپوستان جنوب از طرف دولت فدرال مخالف بود. منتقدانش میگفتند انتظار بیشتری از او دارند. مثلاً جیمز بالدوین در مقالهای در سال ۱۹۵۶ دیدگاههای او دربارۀ تبعیضزدایی را مورد انتقاد قرار داده و میگوید فاکنر امیدوار بود به سفیدپوستان جنوبی زمان و فرصت کافی بدهد تا خود را نجات دهند و هویت اخلاقیشان را احیا کنند. اما نجات آنها -اگر اصلاً میسر باشد- فقط به قیمت تعویق عدالت برای آمریکاییهای سیاهپوست حاصل خواهد شد و بالدوین صراحتاً این را غیرقابلدرک میدانست.
گورا ضعفهای زیادی از فاکنر را جمعآوری و عرضه میکند، بهخصوص اگر او را با پیشفرضهای روزگار و سرزمین خودمان بسنجیم، نه روزگار و سرزمین خودش. اما با وجود پذیرش و اقرار به تمام اینها، گورا باز هم فاکنرِ نویسنده را، با نکوهش فاکنر در مقامِ انسان، میستاید. فاکنر «هنگام داستاننویسی … بهتر از خودِ واقعیاش میشد». گورا میگوید فاکنر این توانایی را داشت که «با فکرْ به اعماق وجود دیگران رخنه کند»، یعنی ساکن هستیشان شود تا پیشفرضها و پیشداوریهایش را حین بهتصویرکشیدن ذهن و روحشان از بین ببرد. فاکنر از طریق داستانهایش میتوانست «بیرون از آکسفورد۴ و جفرسون۵بایستد و رفتار مفروض مردمش، رفتاری را که حتی زیر سؤال نمیبُرد، با دیدی بیطرف بنگرد». چنانکه گورا این قضیه را نشان میدهد، عمل نویسندگی روشنبینیِ عجیب و بعضاً عرفانیای به فاکنر میدهد. اما این روشنبینی همیشه در هوای مسموم میسیپیپی به چالش کشیده میشد، هوایی که فاکنر نیز، مثل تمام شخصیتهایش، وادار به استشمام آن بود. و دقیقاً همین تنش، همین ترکیب عیبها و نبوغ است که، به نظر گورا، فاکنر را شایستۀ ستودن میکند.
آیا بازخوانی عیوب فاکنر بهمثابۀ منبع قدرت ادبیاش فقط نوعی تفسیرِ افراطی است؟ یا شاید هم بازگشتی به دیدگاه رمانتیکها باشد که رستگاری را از راه نبوغ ممکن میدانستند؟ اصلاً شاید گورا تحت تأثیر چیزی باشد که فاکنر نسلهای بعدی را به آن ترغیب میکرد: اینکه زندگیاش را «از تاریخ حذف و محو کنند» و فقط «کتابهای چاپشدهاش» را باقی بگذارند؟ هرچه نباشد، فاکنر روزگاری اعلام کرده بود که میخواهد روی قبرش بنویسند: «کتابهایی درست کرد و مُرد».
اما گورا بر اهمیت قصهگو و قصه به یک اندازه اصرار دارد و صدالبته بر نیروی آفرینشی که فاکنر از بار سنگین نژاد استخراج میکرد، باری که او را گریزی از آن نبود. دقیقاً به دلیل کوتاهیهای فاکنر است (نه به رغم آنها) که باید همچنان درگیر آثارش باشیم: این ضعفها محصول و مظهر میراث ناعدالتی نژادیاند که به جامعۀ ما شکل داده است. فاکنر در سخنرانی جایزۀ نوبلش در سال ۱۹۵۰ اعلام کرد تنها موضوع لایقِ نوشتن «دل انسان در ستیز با خودش» است. او هنگام نوشتن از این ستیز، در دل آن میزیست. کشمکشهایش او را وادار به تجربهگری و نوآوری میکرد و این امر منجر به بینش زیباییشناختی و اخلاقیاش میشد. همین دشواریها -«درام و … نیروی تلاش او برای درنوردیدن تاریخ، گلاویزشدن و نجات و بازگردانی آن به حیطۀ معنا- مسبب ارزشمندیِ فاکنر هستند. آثارش را میخوانیم چون ما را به دل تاریکی ملیمان، به دل تاریخ شرمآوری میبرد که هنوز نتوانستهایم با آن روبهرو شویم یا درکش کنیم. هم گورا و هم فاکنر اتفاق نظر دارند که گذشتهمان «هرگز تمام نمیشود»، یا دستکم هنوز تمام نشده است.
اطلاعات کتابشناختی:
Gorra, Michael. The Saddest Words: William Faulkner's Civil War. Liveright, 2020
پینوشتها:
• این مطلب را درو گیلپین فاوست نوشته است و در تاریخ ۱۲ جولای ۲۰۲۰ با عنوان «What to Do About William Faulkner» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است. وبسایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۵ شهریور ۱۳۹۹ با عنوان «آیا باید رمانهای فاکنر را بخوانیم و زندگیاش را فراموش کنیم؟» و ترجمۀ علیرضا شفیعینسب منتشر کرده است.
•• درو گیلپین فاوست (Drew Gilpin Faust) از جستارنویسان مجلۀ آتلانتیک، رئیس سابق دانشگاه هاروارد و استاد کنونی همین دانشگاه است. او شش کتاب نوشته که از آنها میتوان به این جمهوری پرمحنت: مرگ و جنگ داخلی آمریکا (This Republic of Suffering: Death and the American Civil War) اشاره کرد.
[۱] The Saddest Words: William Faulkner’s Civil War
[۲] The Unvanquished
[۳] carpetbaggers
[۴] شهری در ایالت میسیسیپی و زادگاه فاکنر [مترجم].
[۵] بازنمود شهر آکسفورد در داستانهای فاکنر [مترجم].
badoorbin.comakhbarazad.comمنبع : خبرفوری
آخرین دیدگاه