فرهیختگان نوشت: نویسنده در کتاب «تاریخ با طعم زغالاخته» با نثری روان، شخصیتهای مختلفی از همکلاسیها و گفتوگوهای متعدد، خاطرات دو فرد مسن قصه را با زبانی شیرین برای مخاطب میگوید؛ خاطراتی که ما را با تاریخ همقدم و آن را برایمان به شیوه داستانی روایت میکند.
تاریخ همیشه برای من جذاب بوده، از همان کودکی که قصههای قرآن و شاهنامه را از زبان پدر میشنیدم تا بعدها و خاطراتش در دوران انقلاب، اما در همان کودکی و نوجوانی دوست داشتم کتابهایی بخوانم که تاریخ را آسان، ساده و بهدور از پیچوخم برایم نوشته باشد. شاید برای همین بود که دیدن کتاب «تاریخ با طعم زغالاخته» از نشر سوره مهر با اینکه سالها از نوجوانی فاصله گرفته بودم، توجهم را جلب کرد و مشغول خواندنش شدم؛ کتابی که من را با دوران نوجوانی پیوند میداد. زمانیکه «یوسف قوجُق» نویسنده اهل گلستان و ترکمنصحرا برای نوجوانان به رشته تحریر درآورده است. داستان در یک مدرسه و در زنگ تفریح میگذرد و شخصیتهای اصلی قصه، دو پسر نوجوان به نامهای فرهاد و یحیی هستند و خود نویسنده بهعنوان دوست سوم آن دو. دوست سومی که همان نویسنده است و قصه را بیشتر او روایت میکند: «داستاننویس بودم و میدانستم عشق و عاشقی موضوعی نخنماست. حکایتی کهنه به قدمت بشریت است. چون همه شنیدهایم، دیدهایم یا لااقل حسش کردهایم؛ یعنی به شکلهای مختلف سرمان آمده. اما چیزی که فرهاد آن روز از پدربزرگش گفت، خیلی کنجکاوم کرد.»
هنگام خواندن کتاب با راویهای مختلف آشنا میشویم اما یک روایتکننده اصلی وجود دارد که همان نویسنده است و با یک موضوع ساده خواننده را پای صحبتهای فرهاد و یحیی میکشاند؛ عشقی میان آنا و پدربزرگ که برخلاف باقی عشقها نه از نگاه و رفتار که از خاطرات دوران جوانی شروع شده بود؛ خاطراتی که خواننده را با خود به کودتای رضاخان میبرد، از سیدضیا میگوید و از چگونگی سقوط پهلوی و خلع احمدشاه قاجار.
نویسنده در کتاب «تاریخ با طعم زغالاخته» با نثری روان، شخصیتهای مختلفی از همکلاسیها و گفتوگوهای متعدد، خاطرات دو فرد مسن قصه را با زبانی شیرین برای مخاطب میگوید؛ خاطراتی که ما را با تاریخ همقدم و آن را برایمان به شیوه داستانی روایت میکند. یحیی و فرهاد که در مدرسه همیشه با هم سر جنگ دارند، سعی میکنند با هر گزینهای طرفدارانشان را بیشتر کنند و یکی از آن اتفاقات هیجانانگیز جمعکننده، قصههای مختلفی است که هرکدام در هر زنگ تفریح برای بچهها تعریف میکنند.
یک روز اما قصههای فرهاد و یحیی در حیاط به رضاشاه و احمدشاه میرسد. فرهاد رضاشاه را فرزند احمدشاه میخواند و همین آغازکننده ماجرای اصلی کتاب است. ورود به اواخر دوره قاجار و اوایل دوره پهلوی و شروع دوره رضاخانی. اما چه شد رضاخان تبدیل به رضاشاه شد، این بخش اصلی ماجراست. فرهاد و یحیی هر روز با قصه تازهای از آن تاریخ که حدود ۵۰ سال از آن میگذرد، به مدرسه میآیند و همکلاسیهایشان را سرگرم میکنند.
فرهاد و یحیی و دوست مشترک همهچیزدانشان که همان نویسنده و راوی ابتدایی است، ورود به خاطرات تاریخی را از چگونگی تولد رضاخان شروع میکنند و به مرور هرکدام بخشی از روزگار او را برای هممدرسهایها تعریف میکنند؛ از تولد در روستایی شمالی تا آمدن به تهران و چگونگی ورود به قزاقخانه. راویها لابهلای خاطرات کودکی و نوجوانی رضاخان به انقلاب روسیه و ارتباطات انگلیس با حکومت قاجار هم اشاره میکنند.
در ادامه کتاب، افراد دیگری هم به فرهاد و یحیی اضافه میشوند و داستان را پیش میبرند؛ از کریم و یاسر تا حبیب و ناصر که همه زمانی همکلاسی بودهاند و خاطراتی از زنگهای تفریح بهیادماندنی مدسه و آن قصههای رضاخان را شرح میدهند: «اصلا نفهمیدیم آن زنگ چطور گذشت. همه منتظر صدای زنگ بودیم تا بشنویم بعد از کودتا چه اتفاقاتی افتاده. کسی فکرش را هم نمیکرد که آن صحبتها یکی از آخرین صحبتهای یحیی و فرهاد باشد. زنگ که خورد، رفتیم توی حیاط و دوباره جمع شدیم یک گوشه دور یحیی و فرهاد. اول از همه، فرهاد شروع کرد به صحبت.»
فرهاد و یحیی لابهلای بیان تاریخ و کودتای رضاخانی، سخن از سیدضیاء طباطبایی و آیتالله مدرس میآورند و با جزئیاتی همکلاسیها و درواقع مخاطب را پای این رمان تاریخی مینشانند. نوجوانانی که در دهه دوم زندگی و اوایل دهه ۵۰ زندگی میکنند و کمکم نام روحالله خمینی را شنیدهاند. نویسنده در کتاب «تاریخ با طعم زغالاخته» با زبانی ساده و شیرین، تاریخ را در رمانی داستانی برای مخاطبانش گرد آورده است. هر بخش را که میخوانیم با اتفاقات متفاوت و جذابی روبهرو میشویم که ما را بهدنبال خود میکشانند و ترغیب به خواندن ادامه میکنند. نوجوانان این رمان، در ابتدای کتاب از خاطراتی دور میگویند اما در انتهای کتاب، خود بخشی از قصه آنا و پدربزرگ هستند. کتابی که به همت انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر شده است: «فهمیدم چه میگوید، اما ربطش را با چیزی که آنا نوشته بود نفهمیدم. لبخندی پرمعنا زد و گفت: گاهی وقتها کسانی تو زندگی ماها میآیند و میروند که به طرز عجیبی میتوانند حالمان را خوب کنند. مثل بابابزرگم، مثل آنای تو، مثل خ-۱۲۹۹. نه آنها را فراموش میکنیم، نه لحظاتی را که با آنها بودهایم.»
۵۸۵۸
آخرین دیدگاه