فلسفه در بیرون از اروپا جز در ایران (و اندکی در مصر در دوران نفوذ و قدرت اسمعیلیه در آن سرزمین) در هیچ جای آسیا و آفریقا نبوده است فلسفه مغرب اسلامی و اندلس نیز دنباله و بخشی از فلسفهای است که در ایران بنای آن نهاده شده بود.
مهم است که بدانیم چرا ایرانیان و بعد از آنها مسلمانان اهل اندلس به فلسفه توجه کردند و چرا در ایران تاریخ فلسفه ادامه یافت و در اسپانیا قبل از اینکه قدرت سیاسی مسلمانان پایان یابد چراغش خاموش شد من سالها کوشیدهام دریابم که فلسفه در روح و جان مردم و در فرهنگشان چه جایی پیدا کرده و آثارش در زندگی و رفتار و گفتار یا تناظرش با اینها چه و چگونه بوده است. مطلبی که در این باب به آن توجه نمیشود اینست که اگر برای یونانیان و اروپاییان دوره جدید، مقام فلسفه در مدینه و در جامعه و تاریخ اهمیت اساسی داشته چرا در دوره اسلامی این قضیه وضعی دیگر پیدا کرده و از اهمیت افتاده است شاید وجهش این بوده که شریعت تکلیف عمل و رفتار مردمان را تعیین میکرده و افراد و اشخاص از حکم شریعت پیروی میکردهاند یعنی رابطه میان فرد و جامعه به صورتی که در جامعه خودبنیاد وجود دارد مطرح نبوده و آدمها بیشتر به این اعتبار فرد بودهاند که روز قیامت باید جوابگوی اعمال خود باشند در کتاب تعلیمات دینی کلاس دوم یا سوم دبستان در آغاز دهه بیست یعنی حدود هشتاد سال پیش این روایت آمده بود که روز قیامت از تو نمیپرسند پدرت کیست میپرسند عملت چیست. این فردیت را با فردیت در دنیای کنونی نباید یکی دانست. فرد در دنیای قدیم مکلف بود و با ادای تکلیف فردیت پیدا میکرد اما در جامعه جدید بشر با حقوقش فردیت پیدا میکند.
فلسفه ای که در یونان ناظر به تدبیر و نظم مدینه در گفتار و رفتار اهل آن بود وقتی به عالم اسلام آمد در تناسبی دیگر وارد شد. البته فیلسوفان ما با نظر به آنچه ارسطو در تقسیم علوم گفته بود به هر علمی جایگاهی دادند. ارسطو علم نظری را مقدم بر علم عملی دانسته بود و این تقدم صرفاً تقدم شرفی نبود. درست است که او گفته بود الهیات اشرف علوم است زیرا که بیسودترین آنهاست. فیلسوف با این سخن میخواست بگوید که طالبان علم الهی این علم را بیسودای سود می طلبند و این خود یک فضیلت و شرف اخلاقی است اما مقصود اصلی ارسطو از تقدم نظر که آن را از استاد خود افلاطون آموخته بود وابسته بودن عمل به نظر بود. ارسطو در این باب نظر افلاطون را تا حدودی تعدیل کرده و در کتاب اخلاق نیکوماک واسطی به نام فرونزیس یا (حکمت و فرزانگی و فضیلت عقلی) پیش آورده و آن را ضامن نسبت میان نظر و عمل دانسته بود. اما فلسفه وقتی در یونان کارش تمام شد در بیرون از یونان در سه عالم با سه صورت متفاوت و ممتاز ظاهر شد. در روم اثر سیاسیش را نه فقط حفظ کرد بلکه رومیها بیشتر به فلسفه رواقی و وجه اخلاقی و سیاسی فلسفه یونان توجه کردند. وقتی اروپا مسیحی شد تفسیر مفسران مسیحی فلسفه یونانی مورد توجه قرار گرفت و این فلسفه در قوام مسیحیت اروپا دخیل شد. این تفاسیر از طریق اسکندریه و انطاکیه و مرو و… به جهان اسلام هم رسید. این دو وجه اخیر دیگر با سیاست و حتی با اخلاق سرو کار چندان نداشت. در این نکته تأمل کنیم که فلسفه قرون وسطی با تصنیف کتاب «مدینه الهی» سنت آگوستین آغاز شد. مدینه الهی فصل یا حد فاصل میان تفکر قدیم (یونانی) و مسیحیت قرون وسطا بود. در جهان اسلام وضع اندکی تفاوت داشت. متکلمانی که به صورت پراکنده از آراء فلسفی چیزهایی فراگرفته بودند از تعابیر فلسفی و اخلاقی یونانیان برای درک صفات و افعال الهی و تکلیف مردمان مدد گرفتند اما خود را پیرو فیلسوفان و فلسفهها نمیدانستند و نظر یونانیان را بیان نمیکردند. فارابی که با فلسفه یونانیان آشنا بود، بنای تازه در فلسفه گذاشت و کوشید که برای فلسفه یونانی جایی در جهان اسلام بیابد او به اهمیت سیاست و اخلاق در فلسفه یونانی پی برده بود و میدانست که غایت فلسفه غایت اخلاقی- سیاسی است و چون پرورده تعالیم و آداب مسلمانی بود این را هم می دانست که در جهان دین قانون، قانون الهی است و فیلسوفان قانونگذار نیستند بلکه هنرشان اینست که چون به پیامبری نزدیکند قانون را میفهمند و مفسران شایسته آنند. او طرح وحدت دین و فلسفه را درانداخت. این طرح مقبولیت یافت و بنایی گذاشت که با آن تاریخ فلسفه دوره اسلامی در طریق وحدت با دین قرار گرفت اما اخلاف فارابی طرح وحدت دین و فلسفه را به صورتی که او آورده و فیلسوف را در قانونگذاری شریک پیامبر دانسته بود مسکوت گذاشته و از کنار آن گذشتند. ابن سینا به جای سیاست فصلی تحت عنوان نبوت در فلسفه گشود و اخلافش در راهی که او گشوده بود رفتند البته کتابهایی در اخلاق به سبک یونانی نوشته شد اما مطالب آن درس زندگی برای مردم نبود و بیشتر باید آنها را جزئی از فضل و معلومات اهل فلسفه دانست. احیاء علوم الدین غزالی به یک معنی متضمن پیام بینیازی جهان اسلام از کتابهای اخلاق و سیاست یونانی به علمای جهان اسلام بود معهذا اهل فلسفه میراث اخلاق و سیاست یونانی را به کلی رها نکردند هر چند که بیشتر به حکم رعایت احترام آباء فلسفه، احیاناً در پایان کتابهای خود فصلی مجمل که آن هم برگرفته از کتاب اخلاق ناصری خواجه نصیرالدین طوسی بود در سیاست و اخلاق میآوردند و وقتی نوبت به حاج ملاهادی سبزواری رسید در پایان منظومه و شرح آن فصلی در اخلاق دینی و عرفانی آورد. آنچه جای انکار ندارد اینست که بعد از فارابی بحث اخلاق و سیاست در فلسفه هرگز جایگاه مهمی نداشته و حتی متأخران به آنجا رسیدهاند که اخلاق و احکام اخلاقی را به مشهورات و ادراکهای برآمده از طبع برای رفع نیاز در معاملات و روابط هرروزی بازگردانند. فیلسوفان دوره اسلامی هرگز چنانکه باید درباره اخلاق و مبادی و آغاز آن نیندیشیدند. آنها عقلی بودن حسن و قبح را تصدیق کردند و حتی دشواری ذاتی دانستن آنها را هم حس کردند ولی نیازی ندیدند که به اخلاق و سیاست فکر کنند زیرا سیاست و اخلاق زمانشان نیازی به فکر و تفکر و تحقیق نداشت.
فلسفه دوره اسلامی به یک اعتبار حق داشت که از سیاست و اخلاق چشم بپوشد زیرا حاکمانی که با جنگ و غلبه به قدرت میرسیدند کاری به قواعد سیاست و اخلاق نداشتند. روابط و مناسبات و رفتار مردمان هم به حکم شریعت سامان مییافت پس از این بابت فیلسوفان را نمیتوان و نباید ملامت کرد که چرا به حکمت عملی نپرداختند. عیب بزرگ قضیه این بود که حکمت عملی و اندیشیدن به سیاست و اخلاق وقتی پیشرفت کرد که اروپای جدید عهد یونانی را به صورتی خاص دریافت و انسان را نه در مدینههایی مثل آتن یا اسپارت بلکه در جامعه خودبنیاد انسانی در نظر آورد. تفاوت مدینه یونانی با جامعه جدید این بود که در مدینه، فرد برای مدینه و بیشتر تابع قانون آن بود اما در جامعه جدید بر قانونگذار بودن و حق داشتن بشر تأکید شد و خواست و قدرت بشری ملاک حکم و حکومت قرار گرفت و به این ترتیب فلسفه در دوره جدید شأن و مقام ره آموزی و رهگشایی خود را حفظ کرد. با این تفاوت که دانسته و نادانسته قدرت آدمی را به جای سعادت اهل مدینه، غایت قرار داد.
فیلسوفان دیار ما فلسفه را مانند یونانیان علم اعیان اشیاء میدانستند و با یونانیان موافق بودند که غایت فلسفه کمال انسان و سعادت اوست اما در معنی کمال و سعادت انسان اتفاق نظر نداشتند. یونانی کمال و سعادتش در مدینه محقق میشد اما در عالم اسلام کمال آدمی در قطع تعلقات از جهان مادی و سیر ارتقائی به سوی حق بود و این تفاوتی بنیادی و اثرگذار در تفکر است. به گمان من فلسفه جدید اروپایی با وجود اختلاف اساسی که در اصل و ظاهر با فلسفه یونانی دارد از فلسفه اسلامی به آن نزدیکتر است زیرا فلسفه یونانی و فلسفه جدید اروپایی هر دو فلسفههای زمینی و پشتوانه زندگی آدمیانند اما فلسفه اسلامی از ابتدا در مسیری بوده است که راه آسمان را به آدمی بیاموزد و فلسفه را که سقراط از آسمان به زمین آورده بود به جایگاه اصلیش بازگرداند. هم اکنون فلسفه اسلامی معرفت شریفترین مراتب وجود و سعی در قرب به آن مراتب است و به جامعه و سیاست و تاریخ و نیازهای عادی مردم کاری ندارد و اگر به تبع ابن سینا احکام اخلاقی را از سنخ مشهورات میداند وجهش نه بیاعتنایی به اخلاق بلکه تصدیق واگذاری اخلاق به شریعت و اعتراف به بینیازی از علم اخلاق مستقل از دین است. اما فلسفهای که در طی یکصد سال اخیر از اروپا آمده و در دارالفنون و دارالمعلمین و دانشسرای عالی و سپس در دانشگاه تهران تدریس و تعلیم شده است از جهات مختلف وضعی متفاوت دارد. اگر در حوزههای علمیه دینی استادان فلسفه متون و آثار تحقیقی فلسفی را تدریس میکنند فلسفهای که از اروپا آمده مطالبی پراکنده برگرفته از کتابهای تاریخ فلسفه و کتابهای درسی روان شناسی و متدولوژی علوم بوده است البته کتاب دیسکور دکارت در زمان ناصرالدین شاه به اشاره کنت دوگوبینو با قلم یک فاضل یهودی زیر نظر یک فرانسوی کم و بیش ایرانی شده به نام رضا ریشار از متن فرانسه به فارسی ترجمه شد که متأسفانه زبان آن چندان مفهوم نیست و به نظر نمیرسد که خوانندگانی پیدا کرده باشد. یکبار هم افضلالدین کرمانی آن را از ترکی به فارسی برگردانده است. این ترجمه زبان بالنسبه خوبی دارد و مترجم نیز به شأن فلسفه و جایگاه آن در اروپا کم و بیش واقف است و بالاخره ترجمه سوم آن به قلم محمدعلی فروغی صورت گرفته است که باید آن را مثال و نمونه یک ترجمه خوب در زبان فارسی دانست. این ترجمه برای اولین بار به صورت ضمیمه جلد اول سیر حکمت در اروپا چاپ شده است. سیر حکمت در اروپا تاریخ فلسفه مختصر اروپاست که اگر نه با تحقیق کافی لااقل با ذوق و سلیقه و به زبان روان و زیبا گزارش شده است سیر حکمت در اروپا نه فقط اولین کتاب در فلسفه جدید بوده که خوانندگانی داشته بلکه شاید هیچیک از کتابهای فلسفی که در عمر هشتاد ساله سیر حکمت در اروپا به زبان فارسی نوشته شده به اندازه آن خوانده نشده است. اینکه اثر و تأثیر سیر حکمت در اروپا چه بوده به درستی معلوم نیست از بعضی استادان فلسفه اسلامی که بر حسب اتفاق در صحبت با ایشان ذکری از سیر حکمت در اروپا شده است شنیدهام که اگر فلسفه اروپا اینست که در سیر حکمت آمده مطلب قابل اعتنایی ندارد. آنها آراء دکارت و کانت را به صورتی که در سیر حکمت آمده است فلسفه نمیدانستند. این قبیل نظرها هرچه باشد نشانه و دلیل آنست که به کتاب سیر حکمت توجه کرده و مطالبش آنان را کم و بیش به تأمل و پرسش واداشته است. از آغاز دهه چهل اندکی بیشتر به فلسفه و ترجمه نشر آثار فیلسوفان توجه شد. پیش از آن فروغی یکی دو اثر افلاطون را ترجمه کرده بود. دکتر صناعی و دکتر کاویانی و دکتر لطفی هم دنباله کار را گرفته بودند و دکتر لطفی همه زندگیش را صرف ترجمه آثار افلاطون و ارسطو کرد و چون آن کار به پایان رسید آثار افلوطین و دیگران را نیز به فارسی برگرداند. در دهه چهل و اوایل دهه پنجاه منوچهر بزرگمهر مترجمی پرکار و موفق بود به خصوص در کار ترجمه مطالب فلسفه تحلیلی اهتمام داشت. در اینجا نمیتوان از همه مؤلفان و مترجمان آثار فلسفی یاد کرد اما چندین مترجم در دهههای اخیر خدمتهای شایان به فلسفه کردهاند که در اینجا فقط از پیر و مقدّم فرهیخته آنان عزتالله فولادوند نام میبرم. آنچه اهمیت دارد اینست که در پنجاه سال اخیر چندین تاریخ فلسفه ترجمه شده و مهمتر اینکه بعضی متنهای مهم و اساسی و از جمله کتابهای مابعدالطبیعه و طبیعت و نفس و اخلاق نیکوماک و… ارسطو، تاسوعات افلوطین، و تأملات دکارت و اخلاق اسپینوزا و بعضی آثار لایبنیتس و بارکلی و هیوم و آثار مهم کانت و هگل و کییرکگارد را به فارسی خوب و متوسط و گاهی بد برگرداندهاند. به آثار برگسون و نیچه و ویلیام جیمز و سارتر قدری زودتر توجه کرده بودند. در سی سال اخیر این سعی با همت بیشتر ادامه یافت و بسیاری از آثار معاصران در حوزههای مختلف فلسفه تاریخ، فلسفه علم، فلسفه حقوق و همچنین آثاری از هوسرل، ماکس شلر، مارتین هیدگر، گادامر، هانا آرنت، فوکو، دریدا، لیوتار، بودریار، آگامین، ریچارد رورتی، آلن بدیو و اصحاب حوزه فرانکفورت مخصوصاً هابر ماس ترجمه شد. ما اکنون تقریباً عمده آثار مهم فلسفه را به زبان فارسی داریم این داشته صرفنظر از اینکه فلسفه در این زمان در چه وضع و موقعی است دو عیب شاید بزرگ دارد یکی اینکه در بسیاری از ترجمهها مطلب در زبان فارسی چنانکه باید جانیفتاده و زبان مترجم مضمون و معنی نوشته را به درستی نمیرساند. عیب دیگر عیب خواننده است خواننده کیست و چیست؟ در قدیم خواننده به معنی امروزی وجود نداشته است. نویسندگان هم کتابهای خود را برای مخاطبان خاص مینوشتهاند. کاتبان و صحافان و وراقان نیز که غالباً اهل دانش بوده، هر کتابی را برای اهلش آماده میکردهاند. به عبارت دیگر کتاب کالایی نبوده که تولید شود و در بازار عام آن را به معرض فروش بگذارند. امروز هم کتابهای علمی تخصصی کم و بیش همین وضع را دارند این همه کتابفروشی که هست هیچکدام کتاب فیزیک و جبر و شیمی (و حتی شاید فقه و اصول) نمیفروشند و دانشجویان این رشتهها از کتابفروشی خاص این کتابها را تهیه میکنند. کتاب فروشیها رمان و شعر و کتابهایی راجع به سیاست و جامعه و تاریخ و فرهنگ و ادب و فلسفه و دین میفروشند و بیشتر خوانندگان این کتابها را میخرند. وجه مشترک اینها چیست؟ این وجه مشترک را در جمعیت شناسی و شعر و فلسفه علم چگونه میتوان یافت؟ در اینجا اگر وجه مشترکی باشد در وهله اول اینست که همه به اطلاعات عمومی مبدل شدهاند و خوانندگان نیز در پی اطلاعات عمومیند. البته تلقی علوم انسانی و فلسفه و شعر و ادبیات و تاریخ و… به عنوان اطلاعات عمومی اقتضای وضع زمانه است و گناهش به گردن مردمان نیست حتی در این حوزهها جایزه بهترین کتاب غالباً نصیب نویسندهای میشود که رعایت فهم عمومی را کرده باشد. ملاک انتخاب هم درک و فهم خوانندگان متوسط است. فیزیک و بیوشیمی و… از آنجا که دقیق و ریاضیاند به اطلاعات عمومی مبدل نمیشوند اما دموکراسی و تاریخ و رمان و فلسفه پست مدرن و… اطلاعات عمومی تلقی میشوند و خواننده طالب آنهاست و دریغا که نویسندگان و منتقدان هم فلسفه را اطلاعات و معلومات عمومی فلسفی میدانند و فکر میکنند که وظیفه اهل فلسفه یاد گرفتن آراء فیلسوفان و پژوهش در آثار آنانست تلقی فلسفه به عنوان اطلاعات عمومی باید امری عجیب باشد زیرا فلسفه سخن نابهنگام و متعلق به خواص است و ذات آن اقتضای مبدل شدن به اطلاعات عمومی نمیکند اما شاید چون پرحرفی زمان ما بیشتر در حوزه سیاست است، لازم باشد سیاست بیبنیاد را با فضل و علم و فلسفه و تاریخ بیارایند ولی به هر حال این بزرگترین آسیبی است که جهان مصرف کنونی به فلسفه زده است. در این زمان کتابهای فلسفه هم باید در دسترس همگان باشد. اینکه همگان یا حتی خطابهگویان سیاست از آن چه درمییابند اهمیت ندارد خواننده هم به درک و دریافتن مضمون اهمیت نمیدهد. او کتاب میخواند تا از آن اطلاعات مورد علاقه یا برآورنده نیاز شغل و کار خود را به دست آورد و البته بعضی مطالب را میپسندد و بعضی دیگر را نادرست میخواند یکی از مشکلات هم اینست که خواننده قبل از خواندن کتاب درستها و نادرستها را میشناسد و وقتی کتاب میخواند نیازی ندارد که درباره مطالب تحقیق و تأمل کند بلکه با ملاکها و مسلماتی که دارد به رد و اثبات میپردازد. این به خودی خود عیب نیست و طبیعی است که هر دانشجوی با سواد و کتابخوانی با آرائی که در کتابها آمده است موافق یا مخالف باشد (واگر نباشد بهتر است اصلاً کتاب نخواند) اما این موافقت و مخالفت در صورتی به درک و فرهنگ مبدل میشود یا به آنها مدد میرساند که در پی فهم مطلب و یافتن پاسخ پرسشی باشد و به مطالب متنی که میخواند فکر کند. اگر خواننده پرسشی دارد حتی از کتاب بد درسهای خوب میآموزد اما اگر پرسشی نداشته باشد کتابها برایش فرقی ندارند و حتی اگر با خواندن آنها بر اطلاعاتش افزوده شود فکر و فهم او در همان حد و سطحی که بوده است باقی میماند. هراکلیتوس گفته بود: «بسیار دانی، هوشمندی (خردمندی؟) نمیآموزد؛ و گرنه به هسیودوس، پیتاگوراس و … آموخته بود.» (نقل از ترجمه دکتر شرفالدین خراسانی، نخستین فیلسوفان یونان، ص ۲۳۸، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۷۰)
اکنون به وضع خودمان در فلسفه بازگردیم. گفته شد که در دهههای اخیر کتابهای بالنسبه مهمی ترجمه و تألیف شده و استادان محققی پرورش یافتهاند که شاگردان خوب میپرورند و مهمتر اینکه جوانان مستعدی به فلسفه روکردهاند و همچنان رو میکنند. وقتی من دانشجوی رسمی فلسفه بودم استادان بیشتر به فلسفه قدیم و تاریخ فلسفه اعتنا داشتند رسالههایی که من و همکلاسهایم در دوره دکتری فلسفه نوشتیم همه بدون استثناء درباره فلسفه یونان و تطبیق آن با فلسفه دوره اسلامی بود. البته آن کارها لازم بود هنوز هم بسیار چیزها درباره فلسفه یونانی و نسبت آن با فلسفه دوره اسلامی هست که باید تحقیق شود. فلسفه چیزی نیست که زمان مصرف داشته باشد و زمانش بگذرد همیشه همه اهل فلسفه از همه فیلسوفان بزرگ درس میآموزند. کتابها عمر متفاوت دارند بعضی در همان دم که به دنیا میآیند میمیرند یا مرده به دنیا میآیند بعضی هم مدت عمرشان از عمر یک نسل کمتر است. کتابهایی هم به اندازه عمر یک امت میمانند و بالاخره آنهایی که زمانشان زمان باقی است زیرا از جایی میآیند که دست تطاول باد خزان از آنجا کوتاهست و هر کس آنها را در هر جا و هر دوره تاریخی با پرسش و طلب بخواند از آن درسهای تازه میگیرد. امروز بر خلاف وضع پنجاه سال پیش ما بیشتر به فلسفه جدید و معاصر توجه کردهایم. این توجه بیوجه نیست ولی آیا میدانیم که در فلسفه معاصر چیست که توجه را جلب میکند؟ فلسفه در طی زمان تکامل نمییابد که بتوان گفت فلسفه این زمان از فلسفه قرون گذشته کاملتر است. ارسطو و ابن سینا و توماس اکوئینی و دکارت و کانت و هگل و… همه استادان فلسفهاند. بطلمیوس در تاریخ علم مقامی دارد اما دیگر آثارش را به ندرت به عنوان درس میخوانند ولی فلسفه افلاطون و ارسطو در همه جا تدریس میشود فلسفهها کهنه نمیشوند اما فلسفه معاصر باید چیزی داشته باشد که مایه توجه بیشتر به آن میشود گاهی توجه به یک کتاب یا یک رأی و نظر بر اثر شهرت است اما این شهرت اگر اساسی نداشته باشد چندان دوام نمیآورد. گاهی هم آثاری پدید میآید که در آن جلوههای تازهای از تاریخ پدیدار شده است. جلوه تاریخ در یک اثر اعم از اثر هنری یا فلسفی وجوه و صورتهای متفاوت دارد زیرا در آنها شئون متفاوت تاریخ ظاهر میشود و این ظهورها را با موازین کلی مشهور نمیتوان رد و اثبات کرد نه اینکه این ردّ و اثبات صورت نگیرد اما چندان مؤثر نمیشود. شاید هیچ فیلسوفی به اندازه نیچه مورد بد فهمی و نفی و انکار و حتی توهین و تحقیر قرار نگرفته باشد اما آثارش همه جا هست و به خصوص فیلسوفان نیمه دوم قرن بیستم و پست مدرنها به او اعتنای خاص کردهاند. بحث در این نیست که آیا فلسفه و آراء نیچه یا هر فیلسوف دیگری درست است یا نادرست. هیچ یک از فلسفههایی که ماندهاند نادرست نیستند و هیچ فلسفهای هم تمام و کاملاً درست نیست. فلسفهها اگر اعتبار دارند از آن روست که اهل پرسش و طلب را در راه تفکر دستگیری میکنند. در فلسفه قدیم در یونان کمتر و در قرون وسطی و جهان اسلام بیشتر بر استدلال و اقامه دلیل و برهان و اثبات درستی و نادرستی احکام تکیه و تأکید میشد. در دوره جدید به خصوص از زمان کانت که قضایای جدلیالطرفین را مطرح کرد این شیوه تا حدودی رنگ باخت اما یک بار دیگر در فلسفههای تحلیلی جان گرفت فلسفههای تحلیلی با فلسفههای قدیم از این حیث اختلاف دارند که بیشتر به چون و چرا در قواعد و احکام مابعدالطبیعه و اخلاق میپردازند و به این جهت چه بخواهند و چه نخواهند و بدانند یا ندانند در راه علم انگاری (مذهب اصالت علم) قرار میگیرند. در این فلسفهها معمولاً فلسفه قارهای (متعلق به اروپا در برابر بریتانیا) زائد و بیهوده تلقی میشود البته انصاف باید داد که بعضی از تحلیلیها به خصوص ویتگن اشتاین که بنیانگذار فلسفه تحلیلی است کارهای بزرگ در فلسفه کردهاند. فرگه هم هوسرل را متوجه خطر بازگرداندن منطق به روانشناسی کرد. این نکته هم که منطقدان، منطق و اصول و قواعد آن را امر استعلایی میداند حاکی از آنست که او راهی یا لااقل نگاهی به قلمرو مابعدالطبیعه دارد. فلسفه معاصر مخصوصاً از آن جهت اهمیت دارد که نشان داده است فلسفه، گرچه به زمان تعلق دارد و زمان در آن آشکارتر میشود، به هر زمانی که تعلق داشته باشد فلسفه معاصر است. فلسفه معاصر تجربه دو هزار و پانصد ساله و بخصوص چهارصد ساله اخیر در باب نسبت زندگی آدمی و تفکر را نقد میکند و مخصوصاً به جهان انسانی و زیست جهان توجه دارد و از حال و روز و زندگی و آینده تجدد میگوید. فلسفه اگر هست و تا هست در طلب رهایی از غفلت است و از چرایی بودن و از کجا آمدن و تا کی بودن و چه خواهد شدن میپرسد. زمان جدید از سنتها نبریده است اما زمان حکومت سنت و ثبات هم نیست. در این زمان آدمی از زمین و خانه آباء و اجدادی کنده شده و به فضای تاریک نمیدانم «اینجا کجاست و در آن چه میتوانیم و باید بکنیم» پرتاب شده است او پیش از این با پروای فردا و آیندهای که درست نمیدانست چیست و میبایست آن را بسازد به سر میبرد. در نیم قرن اخیر تحولی عظیم و حتی عجیب در جهان و متناسب با آن در تفکر روی داده است. قطار تاریخ که در طی سیصد سال روی ریلی که به تدریج ساخته میشد پیش میرفت سرعتی عجیب یافته و صاحبنظران و دانایان دیگر قادر به ساختن و آماده کردن ریل آن نیستند. ریل سازان با چشماندازی که داشتند مسیر قطار را تا حدودی تعیین یا تعدیل میکردند. اکنون آدمی هم خدا و هم خود را گم کرده و هیچکس نمیداند فردا چه خواهد شد. تکنولوزی چنان پیش میرود که با نیاز مردمان تناسبی ندارد اما برای مردمان نیاز تازه میآفریند و آنان را به دنبال خود میبرد و به آنها میگوید که کیستند و چگونه باید زندگی کنند. فلسفه معاصر نگران این مسیر سریع و مقصد ناپیدا و شاید مجهول آنست. فلسفه در دوران دو هزار و پانصد سالهاش هرگز چنین روزگار دشواری نداشته و زمانه را تا این اندازه دشوار نمیدیده است. پس در شرایط کنونی باید بدانیم که فلسفه چه کرده است و چه میکند و آیا باید باشد و همچنان خواهد بود و اثر و مقام خود را حفظ خواهد کرد؟
نکته بسیار مهم اینست که فلسفه از ابتدای ظهورش طرحی خاص برای زندگی داشته است منتهی خرد فلسفی در هر دورهای از دورانهای مختلف، مقام و صفت و کارکرد متفاوت داشته و در هیچ دورانی جز در دوره جدید نظام زندگی را صورت نبخشیده و به عبارت درستتر به صورت خرد متحقق درنیامده است. شاید وجهش این باشد که میدانسته است چه میخواهد اما اراده تحقق آن را در خود نمیدیده و داناییش دانایی توأم و ملازم با توانایی نبوده است. افلاطون و ارسطو طرح سیاسی داشتند اما چیزی را میخواستند که حتی در یونان و در مدینه آتن آن زمان تحقق یافتنی نبود و به این جهت تفکر آنان بحران عالم یونانی را تشدید کرد و زمینه انقراض آن را فراهم آورد. آیا خرد و فلسفهای که در آتن کارسازی نداشت و در وطن دچار غربت شد در دیار غربت منشاء اثر مهمی میتوانست بشود؟ پاسخ هرچه باشد همین که کوشید وطن جدیدی برای خود بیابد و در جایی توطن کند و جهانی شدن را که در ذاتش بود محقق سازد گواه عظمت آنست. در دوره جدید زمان از پرده طبیعت به در آمد و عقل، عقل تصرف و کارسازی شد و در تناسب با آن علم و تکنولوژی و قانون و سیاست جدید و نظام بوروکراسی پدید آمد و زندگی مردمان با آنها سامان تازه پیدا کرد. با جلوه جدید زمان، چشم انداز آینده نیز در افق تاریخ غربی پدیدار شد و بشر جدید میبایست به سوی این چشم انداز سیر کند و در این سیر و سفر بود که جهان جدید محقق شد و به جایی رسید که راه دیگر روشن نبود و چشم انداز هم به تدریج که به آن نزدیک میشدند پوشیدهتر میشد. چشم انداز تجدد، آینده همراه یا صلح و سلامت و آزادی بود اینها هم سفران قدرت تکنیک بودند تاریخ انواع حیلهها در انبانه خود دارد تا آنجا که خرد را هم سرگردان میسازد و دیدیم خردی که میخواست در خانه صلح و آزادی و سلامت آرام بگیرد در پایان با تکنیک شعبدهباز همخانه شد. با این همخانگی دیگر چشم اندازی نمیتوان داشت و به چشم اندازی هم نیاز نیست زیرا تکنیک آنچه را ذاتش اقتضا میکند میسازد و آینده آدمی برایش اهمیت ندارد. جهان کنونی جهان بیآینده و بیتاریخ است و کسانی آن را جهان پست مدرن نامیدهاند. زمان پست مدرن زمانی است که همه ارزشها و از جمله ارزشهای مدرن از اعتبار افتاده و به حرف و لفظ تهی از مضمون تحویل شده و اختیار همه چیز جهان را تکنیک در دست گرفته است. فلسفه پست مدرن هم هیچ طرحی برای آینده ندارد و چون به شرایط و امکانهای زمان میاندیشد و گشایشی نمیبیند گاهی به اندرزگویی مایل میشود. پرسش چه هستیم و چه شدهایم و در کجا به سر میبریم و به کجا میرویم که در فلسفه قرون هجدهم و نوزدهم اروپا مطرح بود و میپنداشتند که پاسخهای روشن دارد اکنون دیگر پاسخی ندارد و به این جهت طرح آن هم بیوجه تلقی میشود. معهذا اروپا هنوز از زمان و تاریخ به کلی پیوند نبریده یا لااقل به غفلت کلی تن در نداده است در بیرون از اروپا و امریکا هم فلسفه مورد توجه است. در آنجا هم لااقل بسیاری از آثار فلسفی در اختیار علاقمندان به فلسفه قرار دارد اما این فلسفهها غالباً فضل و اطلاعات است و کمتر با جانها نسبت و پیوند دارد. کسانی که آن را فرا میگیرند صاحب علم فلسفه و اطلاعات و فضل میشوند اما کمتر میپرسند که با این فضل چه راهی باز میشود و به کجا میتوان رفت. در جهانی که فیزیک و بیوشیمی و سوسیولوژی که بالذات باید برای حل مسائل زمان و برآوردن نیاز مردمان باشند به فضل و اطلاعات مبدل میشوند چرا از فلسفه که نمیدانیم به چه کار میآید توقع داشته باشیم به ما که راه نمیجوییم و طلبی نداریم راه نشان دهد. درست بگویم جهانی که نمیداند چه باید بکند خیال میکند داعیه کار کردن کافی است با فلسفه بیگانه است و آن را سخن مزاحم میداند. اروپا لااقل به این درد خود پی برده است که آینده ندارد و کم و بیش از وضعی که در آن به سر میبرد باخبر است هر چند که بیشتر خبرهایش خبر تاریکی فرداست پس ما که از چه هستیم و چرا هستیم و چه میکنیم و چه باید بکنیم و آیندهمان چیست، نمیپرسیم و به وضع خود نمیاندیشیم چگونه فلسفه داشته باشیم. ما که همه درستها را میشناسیم و میدانیم چه چیزها و کدام حرفها نادرست است و دهها سال است که مشغول گزینش خوبها و درستها هستیم و نمیدانیم کدام خوب و درست را گزینش کردهایم دیگر به فردا چه کار داریم فردا وقتی مطرح میشود که در اکنون درنگ کنیم و به گذشت از آن بیندیشیم. وقتی امروز کمال است قهراً فردا هم باید تکرار امروز باشد. ما از دین و علم و فرهنگ و هنر و فلسفه بسیار میگوییم اما در این بسیار به ندرت حرفی هست که بگوید اینها در زندگی ما چه نقش و نشانی دارند و زندگی ما با آنها چه نسبت دارد و مهمتر اینکه تا چه اندازه در آنچه از دین و فرهنگ و فلسفه میگوییم تأمل و تحقیق کردهایم؟ ممکن است بگویند ما کاری به غرب و تجدد غربی نداریم و راه خودمان را میرویم. در ظاهر حرف خوبی میزنند اما خوبی این حرف وقتی محرز میشود که بگویند راهی که میگویند کدامست و به کجا میخواهد برسد اگر از راه و مقصدش چیزی نمیدانند و نمیگویند که این راه چگونه گشوده و هموار و پیموده میشود در راهی نیستند و به جایی نمیروند. وقتی سخن از راه تاریخ میگوییم متوجه باشیم که طرح این راه را اروپا در دوران جدید درانداخته است و همه مردم جهان هرکه و هرجا باشند آن را پذیرفتهاند. در این زمان نمیتوان مدرن یا مدرنیست نبود و به تجدد اعتنا نکرد. البته صاحبنظرانی بودهاند که به تجدد اعتقاد نداشتهاند اما راه تازهای نشان ندادهاند. کارل اشمیت که با طرح تجدد و برنامه ریزی آن مخالف بود به وضع استثنایی میاندیشید که در آن سیاستمداری ظهور کند و راهی تازه نشان دهد و کشور و مردم را به آن راه ببرد. در ظلمت روزگار کنونی این یک انتظار موّجه است اما اولاً در بحبوحه غلبه و قدرت تکنیک و در زمانی که سیاست در خدمت این قدرت درآمده است معلوم نیست سیاستمدار با پشتوانه کدام قدرت این غلبه را برهم میزند یا به هرحال از درون آن راهی میگشاید. کارل اشمیت که به اصالت امر سیاسی قائل بود و مدد الهی را پشتوانه سیاست میدانست میتوانست چنین آرزو یا رویایی داشته باشد. فعلاً به این معنی کاری نداشته باشیم که آیا با سیاست و از طریق آن میتوان گشایشی در تاریخ پدید آورد یا نه امر محرز اینست که از دست سیاستهای رسمی زمان هرچه باشند کاری ساخته نیست. سیاست در کشورهای قدرتمند هم به نظر نمیرسد در برابر قدرت تکنیک کاری از دستش برآید ولی کارل اشمیت که امر مهم و اساسی و اصیل در تاریخ جدید را سیاست و امر سیاسی میدانست و نگران از دست رفتن آن بود، عجیب نبود که نجات را هم از سیاست بجوید. سیاستدر زمان ما دیگر راهجو و راهیاب نیست بلکه در بهترین صورت پیشاهنگ و کارساز مسافران را هست وقتی صاحبنظران زمان به فلسفه امیدی ندارند آیا میتوان به علم و سیاستی امید بست که یکی هیچ نسبتی با چه باید کرد ندارد و دیگری در بند مصالح و منافع گروهی و صفاتی و علائق قومی و احیاناً تعلقات عقیدتی بالاخره ناگزیر به رعایت اقتضاهای تکنیک است البته اروپا اگر در دهههای اخیر راه به جایی نیافته راهجویی را هنوز از یاد نبرده است و به همین جهت فلسفهاش صرف تکرار آراء گذشتگان و گزارش فلسفهها نیست. ما هم که اکنون در مرحله آشنایی با فلسفهها قرار داریم اگر به وضعمان خود آگاهی پیدا کنیم شاید بتوانیم در راهجویی با آنها شریک شویم. هر فیلسوفی به خصوص اگر بنیانگذار باشد مسئله یا مسائلی دارد که به آنها فکر میکند و پاسخ آنها را میجوید کوگیتوی دکارت چیزی نیست که اتفاقاً بوجود آمده باشد دکارت میبایست بداند و معلوم کند که وقتی این همه از من و اراده میگویند این من چیست. او این من را در سوژه فکر میکنم یافت. کانت هم میخواست بداند که علم در زمانه او چه شأنی دارد و با چه شرایطی پدید آمده و حدود امکانهایش تا کجاست و چه مناسبتی با آزادی دارد و چگونه میتوان آن را با آزادی جمع کرد. در اینکه به پاسخ رضایت بخشی رسیده است یا نه بحث نمیکنیم. مهم اینست که فیلسوف مسئله داشت و در پی حل آن بود نه اینکه با فلسفه و آراء فیلسوفان تفنن کند و با رد و اثبات آراء عمر بگذراند. فیلسوف اروپایی زمان ما هم که چشم اندازی فراروی خود نمیبیند میپرسد این علم و تکنولوژی به کجا میرود و چرا قدرت ارادهای که جهان کنونی را ساخت از وجود آدمیان رخت بربسته و جای خود را به قدرت تکنیک داده است. پیداست که این مسائل به یک اعتبار مسائل ما نیست ما که تجربه سیصد سال سیر در راه تجدد نداریم بلکه به تجدد وابسته شدهایم و اگر بخواهیم فکر کنیم باید از طرح این وابستگی آغاز کنیم یعنی بپرسیم تجدد چه بود و از کجا آمد و با ما چه کرد. وقتی از «ما» سخن میگوییم باید متوجه باشیم که «ما» ی کنونی «ما» ی دویست سال پیش به علاوه مقداری اطلاعات و معلومات نیست این ما در قیاس با مای سابق دگرگون شده است و به خود و موجودات و علم و عمل و دین و اخلاق و زندگی طور دیگر مینگرد. این ما کیست و چه میتواند و باید بکند و مخصوصاً چرا تا کنون نتوانسته است به جاها و چیزهایی که میخواسته است برسد و آیا مقصدی دارد و میداند به کجا میخواهد برود و خواست او چیست؟ این خواست ظاهراً خواست پیشرفتهایی است که تجدد به آن نائل شده است. این ما آثار و فوائد و برخورداریهای تجدد را میخواهد و در بدترین وضع فکری خود میپندارد که میتواند عوارض بد و زیان آور و به طور کلی نامطلوبش را نخواهد و کنار بگذارد و به همه خوبیهای تجدد برسد دریغا که از خود نمیپرسد که چرا خوبها را نمیگیرد و قدرت و اختیاری نشان نمیدهد. میبینیم که این ما چندان هم که توقع میرود ما نیست بلکه غیر و بیگانهای است که از بیرون آمده و در کالبدی که مهیّا و مستعد پذیرفتنش نبوده خانه کرده است. این ما خود را نمیشناسد و به ساختگی بودن خود آگاهی ندارد و نمیداند که از زمان و تاریخ بیرون افتاده است. او برای اینکه ناتوانی خود را بپوشاند داعیه توانایی مطلق به سرش میزند. بشر به عنوان خواست قدرت، در تاریخ تجدد ظهور کرده است و از آن جدا نمیشود. خواست را نمیتوان آموخت و از طریق آموزش به دیگران انتقال داد اما وقتی در فرهنگ تحقق مییابد آموختنی میشود چنانکه همه جهان میتواند بداند که تجدد از آغاز تا کنون چه میخواسته است و بعضی از آن خواستها را بر حق بداند و آنها را بپذیرد و در پی آن برود ولی تجدد در تاریخش خواستها را نسنجید که از میان آن مناسبترها را انتخاب کند و بقیه را دور اندازد. تجدد از آغاز، خواست قدرت و تصرف بود و بشر جدید مظهر این خواست شد. در آن زمان که این خواست در اروپا ظاهر شد ما نبودیم و تقاضایی نداشتیم اما وقتی فرهنگ تجدد قوام مییافت و به همه جا میرفت. ما هم از آن باخبر شدیم و با این با خبر شدن وجودمان کم کم دگرگون شد فرهنگ اروپا فرهنگ خواست قدرت بود و این خواست زائد بر وجودش نبود اقوام دیگر که آن را می شنیدند بیشتر با مفهوم خواست آشنا میشدند یعنی صاحب خواستی میشدند که تهی بود و مضمون و غایت نداشت گویی خواستی بود که نمی دانست چه می خواهد زیرا جایی در زمان و تاریخ پیدا نکرده بود. وجود در زمان و زبان تفکر ظاهر می شود و با این ظهور است که تاریخ ها آغاز میشوند. پس این گمان که افراد و اشخاص هر وقت در هرجا خواست های خاص خود را دارند و می توانند برای رسیدن به آن خواست ها بکوشند گمان و وهم بدی است. گمانی که بیهودگیش را با توهم اختیار می پوشانند. آدمی اختیار دارد اما اختیار در حدود خردی که آدمیان در هر زمان و در هر جا دارند محدود است و این خرد، خرد شخصی و در زمره امور روان شناختی نیست بلکه با تعلقی که آدمی به جهان خویش دارد و به اندازه ای که امکان های آن جهان را درک می کند پدید می آید و کارسازی می کند. مردمی که از خرد تاریخی بهره بیشتر دارند اختیارشان بیشتر است و بی خردان، از قدرت و اختیار چندان بهرهای ندارند. هر چند که خود را صاحب قدرت و اختیار مطلق بدانند.
همه جامعه های کنونی برای اینکه از وضع جهان خود و خرد و اختیاری که دارند با خبر باشند به فلسفه نیاز دارند. به عبارت دیگر این فلسفه است که در جهان جدید راه را روشن کرده است اکنون هم که کارش در تاریخ تجدد به پایان خود رسیده است شاید در جهان توسعه نیافته هنوز بتواند چراغی را فراروی آینده و پیش پای روندگان راه توسعه بگیرد تا از گمگشتگی و سرگردانی آزاد شوند و با هر بادی به این سو و آن سو نروند.
در کشور ما نیز در این اواخر شاید بر اثر احساس همین نیاز است که به فلسفهها توجه میشود و در حوزههای علوم دینی بحث های فلسفه جدّ بیشتر پیدا کرده و در گروههای آموزشی فلسفه دانشگاه ها هم استادان صاحبنظر و دانشجویان ممتازی پیدا شدهاند که با دلبستگی به فلسفه آثار بالنسبه خوب نوشته اند. امیدوارم زمستان سرد و سخت تاریخ، آفت جان شکوفه ها نشود و باد خزان گلهایی را که شکفته میشود پر پر نکند. ما به تفکر نیاز داریم و به مدد تفکر می توانیم راه آینده هرچند ناهموار و دشوار را بیابیم و بپیماییم و در منزلگاههایش وقتی و جایی برای سکنی گزیدن بیابیم. علم و سیاست از جمله ضروریات زمانند. اما آنها بی مدد تفکر کارسازی نمیتوانند کرد. علم و سیاست را همواره خرد و فرهنگ راه برده است. خرد و فرهنگی که ما می شناسیم و کم و بیش از تاریخ آن هم آگاهی داریم خرد و فرهنگ ملازم با فلسفه بوده است. فلسفه حتی اگر در تاریخ تجدد وظیفهاش را انجام داده و به پایان راه رسیده باشد شاید هنوز در جهان توسعه نیافته بتواند به آزمایش جان درک شود و مایه اندک خوداگاهی به وضع موجود و امکان ها و توانایی ها و ناتوانی ها شود. این نکته را نیز از یاد نبریم که در جهان قبل از تجدد و در بیرون از اروپا تنها ایران فلسفه و فیلسوف داشته است. شکفتگی فلسفه در یکی دو دهه اخیر نیز شاید به کلی بی ارتباط با استعداد ایران و ایرانیان و آمادگیشان برای رویکرد به فلسفه نباشد. وقتی دانایان یک قوم و کشور بیش از هزار سال با فلسفه به سر برده و آن را پیش برده و از آن پاسداری کرده اند. چرا امیدوار نباشیم که ایران یک بار دیگر به فلسفه اعتنا و اهتمام کند پیداست که من و امثال من کم و بیش به فلسفه دلبستهایم و ممکن است علائق و شاید آرزوهای خود را به جای امکانهای تاریخی بگذاریم ولی علائم و نشانه هایی وجود دارد که حاکی از توجه به فلسفه است در شرایط کنونی ما بیش از هر وقت به درک وضع و شرایط زندگی و امکانهای آن نیاز داریم. این فلسفه است که راه به درک امکانها میبرد یا لااقل فلسفه از آنجا که مایه خودآگاهی به وضع زمان میشود فلسفه هنوز در این زمان هم خود آگاهی و آزادی است.
*سخنرانی رضا داوری اردکانی در همایش روز جهانی فلسفه،۲۷ آبان ۱۴۰۰
آخرین دیدگاه