عزیزالله فریدفر، پدر شهید مجید فریدفر از خاطرات سالهای دور و فرزند شهیدش میگوید.
یک پدر شهید متفاوت. او که خاطراتی به وسعت یک قرن دارد و از جنگ جهانی تا کوچه پسکوچههای تهران قدیم را در چند دوره تاریخی متفاوت به خاطر دارد، از خاطرات فرزند شهیدش میگوید. شهیدی که بیتردید متفاوتترین شهید دوران دفاع مقدس و جنگ تحمیلی است. مجید فریدفر که از آکروبات روی صحنههای کابارههای قدیمی خیابان لالهزار شروع کرد و روی پرده سینما در کنار ستارههای فیلمفارسی نقش بازی کرد، در لبنان برای خاطر انقلابی که فکر میکرد بدخواهان زیادی دارد درس چریکی دید و در نهایت آخرین نقشش را به زیباترین شکل در ایستگاه هفت آبادان رج زد و برای خاطر وطن به شهادت رسید.
درباره مجید فریدفر در گزارش «متفاوتترین شهید دفاع مقدس، از بازیگری کنار لیلا فروهر تا عروج از آبادان» نوشتیم. اما برای اینکه بیشتر با او آشنا شویم پای صحبت پدری نشستیم که سالها با خاطرات فرزند شهیدش زندگی کرده و هنوز در خانه قدیمی انتهای خیابان پیروزی، در کوچهای که سردر آن تابلویی با نام شهید نصب شده روزگار میگذراند. گفتوگوی جذاب با عزیزالله فریدفر، نویسنده، شاعر و هنرمند رشته آکروبات را در ادامه بخوانید.
درباره مجید
از پنج سالگی مجید را در کار آکروبات آوردم، تا اینکه بعد از رفتن به مدرسه، کلاس سوم بود که او را برای فیلم «مراد و لاله» کاندیدا کردند. هم درس میخواند، هم آکروبات میکرد و هم فیلم بازی میکرد، تا اینکه تصدیق ششم را گرفت. از آقای مهرساج خواست که او را در هنرستان موسیقی قبول کند. سازش هم ویولن بود، آنقدر هم خوب شده بود که از همان اوایل آقای علی رهبر مدیر هنرستان، یک یونیس موزیکال درست کرده بود، مجید را هم برده بود همه ایران را میرفتند و ارکستر اجرا میکردند. هم آکروبات میکرد، هم درس میخواند، هم فیلم بازی میکرد و هم ویولن میزد. قبلش هم ویولن میزد، منتهی ایرانی میزد.
از بچگی ورزشکار بودم. پدر گوگوش هم آکروبات میکرد ما همدوره بودیم.
کار خلیل عقاب کارهای پهلوانی و زنجیر پاره کردن و … بود. کار ما در سیرکهای خارج از ایران و کابارههای داخل ایران بود. یک پسر دیگر هم داشتم که بزرگتر از مجید بود و سهتایی با هم کار میکردیم.
انتخاب مجید برای «مراد و لاله»
دفتر آقای صابر رهبر روبهروی مولنروژ بود. ما را همه میشناختند. وقتی خواستند فیلم «مراد و لاله» را بسازند دنبال ما آمدند، مجید را بردند، خواستند امتحانش کنند، آقای رئیس فیروز گفت این باید ما را امتحان کند. امتحان لازم نیست. برای نقش دختر هر چی میگشتند یک بچهای که بتواند بازی کند را پیدا نمیکردند. گوگوش را آوردند نتوانست. تا اینکه همایون گفت من یک بچه سراغ دارم. خواهرزاده همسرم. مادر لیلا فروهر هم در اصفهان هنرپیشه تئاتری بود. یک روز لیلا را آورد، در تست کاری کرد همه ماتشان برده بود که چقدر استعداد دارد. صابر رهبر همان دقیقه تیم را راهی کرد و در راه دماوند اولین سکانسها را گرفتند. بعد از این فیلم همه دیگر یکی یکی در فیلمهای مختلف بازی کرد. من هم بعضی جاها که لنگ میماندند یکی دو سکانس بازی میکردم. در همین «چرخ و فلک» داروخانه داشتم که آمد از من دارو بگیرد نسیه ندادم، باعث دزدیش من شدم. در فیلم «آژیر خطر» که بچگیهای ایرج قادری را بازی میکرد باز آنجا هم باعث دزدیش من شدم.
بعد از این فیلمها یک سال به هندوستان و پاکستان رفتیم و آنجا کار میکردیم. ما بودیم و چندتا از هنرمندان ترکیه که سینما اجاره میکردیم و آکروبات اجرا میکردیم.
آغاز تغییر مجید
تا به انقلاب خوردیم و مجید گفت میخواهم بروم لبنان چریکی یاد بگیرم.
یک سال هم آنجا بود تا اینکه یاد گرفت و اینجا آموزش میداد. تا اینکه یک روز آمد گفت بابا من میخواهم بروم جبهه. گفتم چی کار کنی؟ گفت جبهه بروم. گفتم به قیافه من و خودت نگاه کن اصلا به ما میآید؟ من اجازه نمیدهم بروی. یک مقدار فکر کرد گفت نمیخواهم ناراحتت کنم اما بیا ببرمت یکی از این هتلها که آوارههای جنگی را آوردند دختر ۱۲ساله را نشانت میدهم ببین دشمن با او چه کرده. جواب این دختر را چه کسی میدهد؟ امام که نمیتواند برود، تو و مادر هم که نمیتوانید بروید. آنهایی هم که دنبال پول هستند که نمیروند. اینها هم که با هم در حال جنگ هستند که وزیر و رئیس بشوند هم نمیروند. جواب این دختر را چه کسی میدهد؟ گفتم تو. پس برای چی رفتی یاد گرفتی؟ گفت شما گفتید نمیگذارم بروی. گفتم میخواهم بروی و جواب این دختر را بدهی. برو و من را هم ببر. گفت شما که نمیتوانی. من جای شما میروم.
خوابی که تعبیر شد
رفت. یک شب زنگ زد که من دارم برای مرخصی میآیم. همه خوشحال شدیم. من خوابیده بودم، خواب دیدم مجید در یک چادر بود. چند نفر آمدند، مجید خواب بود، یک نفر اسلحه را در آورد و گذاشت روی سینه مجید و شلیک کرد. من بیدار شدم و به همه گفتم مجید را کشتند. هر کس یک چیزی گفت. گفتند زنگ زده و دارد میآید. گفتم دیگر نمیآید. کشتنش و جواب آن دختر را داده. یک تیر در سینهاش زدند اگر دیدید دو تا تیر خورده بدانید این خواب بیخود بوده. وقتی او را آوردند دقیقا در سینهاش تیر خورده بود.
آبادان شهید شد. همان آبادانی که شهید شد ما هر سال عید که میشد برای شرکت نفتیها همه هنرمندها را در گروههای دهنفره به آبادان و مسجدسلیمان و … میفرستادند. آبادان خاطرههایی از مجید داشتند. صف میایستادند تا از او عکس و امضا بگیرند. برای همان آبادانیها هم شهید شد.
بعد از انقلاب که وضعیت مردم را میدید آمد گفت: دیگر هنر به درد ما نمیخورد. باید کار دیگری بکنم. باید بروم یاد بگیرم و بیایم یاد بدهم. چون هیچکس در ایران بلد نیست. باید یاد بگیرم که یکباره یک عده زیادی کشته نشوند.
پدر شهیدی فارغ از کلیشهها
عده زیادی برای دیدن من میآیند و گاهی فیلم و عکس میگیرند، یکی از حرفهای من این است که اگر دنبال یک چیزهایی آمدید اینجا اشتباه آمدید. من نه ریش دارم و نه جای چیزی در پیشانیم است. شغلم چیز دیگری بوده و برای خاطر خدا کار کردم. اگر فکر میکنید من مثلا میگویم یک شهید دادم، ده تا بچه دیگر هم داشتم میدادم، نه چنین چیزی نیست. همین یکی برایم بس است. ما همینجا تکیه داشتم فقط برای هنرمندها بود. تمام هنرمندها میآمدند اینجا و عزاداری میکردند.
هنرپیشههای سریالهای تلویزیونی، سه، چهارتا در لالهزار تئاتر بود هنرپیشههایش میآمدند. خوانندهها و ورزشکارها میآمدند. ورزشکارها ما را قبول داشتند. اما هیچی نبودم، هیچی هم نیستم اما کولهباری از خاطره دارم. از زمانی که برق نبود در ایران، آکروبات میکردم در عروسیها که تالار هم نبود و در خانهها و گاراژها برگزار میشد. تا اینکه رضاشاه برق آورد، رادیو آورد، نرسیده به پل سیدخندان رادیو بود.
در تهران خودمان صدای من را در قرآن هیچکس نداشت. صوت قرآن من را هیچکس نداشت. وقتی هم که رادیو آمد اولین کسی که در رادیو قرآن خواند پدر وفایی بود. به او میگفتند آقا نجفی کرمانشاهی. آن زمان رادیو نبود که هر کس الگوبرداری کند و صوت یاد بگیرد. اما من قرآن میخواندم و صدای خوبی هم داشتم.
بعد از انقلاب بیکار بودم و شغلم را از دست داده بودم. بیمه هم نبودم. از ته جیبمان میخوردیم. تا ۱۵سال هم از بنیاد شهید هیچی نگرفتم. زیر بار نمیرفتم و میگفتم برای وطنم بچهام را دادهام.
شبها تا صبح با خاطراتم بیدار بودم.
خاطرهای از گذشته
در یک سیرک من کار میکردم، یک خانمی بود شیربان بود. داخل قفس شیر میرفت و با یک شلاق هفت، هشت تا شیر را هدایت میکرد و به آنها آموزش میداد. اینها همه گوش میکردند. یک شب که دور هم نشسته بودیم گفتم رمز موفقیت تو که میتوانی این شیرها را اینطور هدایت کنی و به آنها آموزش بدهی و آنها کاری با تو ندارند چیه؟ گفت: رمز موفقیت من صفا، وفا، محبت، گذشت و مهربانی است. آنقدر من با اینها باصفا هستم و خوب رفتار میکنم که اینها نمیتوانند یک روز من را نبینند یا حتی شلاق من نخورند.
دلم برای همه دوستانم تنگ شده. هر کدامشان یک جور هستند. همهشان خوب بودند و بهتر از من بودند.
دیگر از وقتی که تلویزیون به خانهها آمد به سینما نرفتم. فیلمهای گانگستری قدیمی را آن زمان که تازه سینما آمده بود و ناطق هم نبود، را در سینما دیدم. یک نفر آن وسط راه میرفت و یک چوب هم دستش میگرفت و توضیح میداد. یک قران میدادیم برای بالکن، ده شاهی هم صندلیهای پایین بود. بعد هم همین چند فیلم مجید را دیدم. دیگر حوصله قدیم را نداشتم.
دلتنگی برای مجیدی که فردین بود
دلی ندارم که تنگ شود. شما نمیدانید مجید کی بود چقدر انسان بود. بچه بود آکروبات میکرد هر کسی گرفتاری داشت میآمد مجید گرفتاریاش را حل کند. یک روز یک نفر آمد شاگرد سلمانی بود. به مجید گفت من با شما یک کاری دارم. من شاگرد سلمانی بودم و من را اخراج کردند. شما بیا وساطت کن من برگردم به کارم. رفتیم، سلمانی هم او را میشناخت. همه مجید را میشناختند. گفت آقا مجید شما اینجا؟ گفت آمدم این داداش را برگردانید سر کار. او هم گفت چشم.
فردین بود. شما نمیدانید این بچه چی بود. هر چه بگویم شما میگذارید به حساب اینکه پسرم است و از او تعریف میکنم. بعضی شبها که خوابم نمیبرد ویولن را میآورد و بالای سر من مینشست، یک شوشتری میزد تا من بخوابم.
یک روز بعد از انقلاب رفتم پیش فردین. گفتم چه میکنی. گفت نشستم تا بمیرم. ضربه بدی خورده بود. اسم ما هم مطرب بود، دیگر هنرمند نبودیم. البته فکر نکنید من چه کسانی را میگویم. منظورم همین خرده پاهایی است که هیچی نبودند و الان هم هیچی نیستند.
بچههای فردین الان هم گاهی برایم مینویسند و احوالپرسی میکنند.
اجرای آکروبات مقابل دو شاه
من از خلیل عقاب هم قدیمیتر بودم. او از من چند سال کوچکتر است. خلیل عقاب کارهای پهلوانی میکرد، کار ما ظرافت داشت. من جلوی دو تا شاه کار کردم. یکی رضاشاه و یکی هم پسرش. زمین بازی که نداشتیم، امجدیه زمان رضاشاه ساخته شد. زمینش برای یک نفر از افراد متمول بود، داد و این ورزشگاه ساخته شد. روزی که رضاشاه میخواست آنجا را افتتاح کند، یک معلم ورزشی آورده بودند، به بچههای مدرسه از این رقصهای رسمی میدانی یاد داده بود اجرا میکردند. ما هم آکروبات اجرا کردیم. دوبار هم در توپخانه که تفنگ برنو میساختند اجرا کردیم.
badoorbin.comakhbarazad.comمنبع : خبرفوری
آخرین دیدگاه