دختر جوان که از سوی پسر فریبکار به اسید پاشی تهدید شده بود به پلیس پناه برد.
دختر ۱۸ساله ای که همراه برادرش به کلانتری سیدی مشهد مراجعه کرده بود تا به کمک پلیس از تهدیدهای هولناک جوان ۲۵ ساله جلوگیری کند، درباره ماجرای این آشنایی سیاه به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: پدرم راننده کامیون است و بیشتر روزها را در جاده ها سپری می کند.
من هم در روزهای تعطیل کرونایی و برای آن که حوصله ام در خانه سر نرود، مدام با یکی از دوستانم در حال گفت و گوی تلفنی یا ارسال مطالب و فیلم های جذاب از طریق فضای مجازی بودم.
تا این که روزی «نسترن» مرا عضو یکی از گروه های عمومی در فضای مجازی کرد. در آن گروه تعدادی نوجوان و جوان مطالب مختلفی را به اشتراک می گذاشتند به گونه ای که من به یکی از فعالان این گروه تبدیل شدم.
چت خصوصی شروع بدبختی بود
در این میان یکی از اعضای گروه که همواره جملات عاشقانه را به اشتراک می گذاشت، وارد پی وی من شد تا به صورت خصوصی با یکدیگر چت کنیم.
بدین ترتیب رابطه پیامکی من و بهادر آغاز شد و به مدت ۷ ماه ادامه یافت. در این مدت رابطه عمیق عاطفی به «بهادر» پیدا کردم و ساعت های زیادی را در شبانه روز و به صورت پیامکی و تلفنی با او می گذراندم. تا این که روزی با من داخل یک پارک قرار گذاشت و از همان دیدار اول دلباخته اش شدم.
این ملاقات های حضوری تکرار شد و او هر بار از این روابط عاشقانه و عاطفی تصاویری تهیه می کرد تا به قول خودش خاطره ای از این روزها را به ثبت برساند.
او هر بار به بهانه های مختلف مبالغی را از من قرض می کرد ولی هیچ وقت آن پول ها را باز نمی گرداند تا این که یک روز وقتی با گرفتن این تصاویر مخالفت کردم، با پررویی مقابلم ایستاد و مدعی شد اگر ۵۰۰ هزار تومان به حسابش واریز نکنم، عکس هایم را در فضای مجازی منتشر می کند.
تهدید بهادر به اسیدپاشی
ترس از آبروریزی همه وجودم را فرا گرفته بود. می ترسیدم خانواده ام از این رسوایی مطلع شوند و آبروریزی شود. به همین دلیل با بهانه خرید کتاب های آموزشی کنکور این مبلغ را از خاله ام قرض گرفتم و برای بهادر کارت به کارت کردم ولی هنوز یک ماه از این ماجرا نگذشته بود که دوباره بهادر یک میلیون تومان از من طلب کرد اما زمانی که به او گفتم تهیه این مبلغ در توان من نیست، مرا تهدید به اسیدپاشی کرد.
دیگر واقعا می ترسیدم که اگر دست به چنین اقدام وحشیانه ای بزند، زندگی خانواده ام تباه خواهد شد.
این بود که حقیقت ماجرا را برای برادر بزرگترم بازگو کردم و به اتفاق او به کلانتری آمدیم.
آخرین دیدگاه